عاشقانه
از غمی می سوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی
دل که از بیم فنا چون بحر پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می لرزد کنون چون شبنمی
ای عزیز ! ای محرم جان ! با که گویم راز دل ؟
باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی
درد بی درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی
دل که از بیم فنا چون بحر پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می لرزد کنون چون شبنمی
ای عزیز ! ای محرم جان ! با که گویم راز دل ؟
باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی
درد بی درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی
۳۲.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.