عاشقانه های شبنم
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گلهای دارم و از یار ندارم
شادم که غم یار ز خود بیخبرم کرد
باری خبر از طعنهی اغیار ندارم
گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بُود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گلهی اندک و بسیار ندارم
گو خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بیقیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم به کسی کار ندارم
حال من دلخسته خراب است هلالی
آزردهدلی دارم و غمخوار ندارم
از خود گلهای دارم و از یار ندارم
شادم که غم یار ز خود بیخبرم کرد
باری خبر از طعنهی اغیار ندارم
گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بُود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گلهی اندک و بسیار ندارم
گو خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بیقیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم به کسی کار ندارم
حال من دلخسته خراب است هلالی
آزردهدلی دارم و غمخوار ندارم
۴.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۲