مادرانه ای برای آرامش
از همان بدو ورودت بهانه های خاص خودت را داشتی ، خوب یادم هست گریه ها و بهانه های شب و نیمه شبت را، گریه ها نه، اما شب بیداری های شیرینی بود
گاهی دلتنگم برای آن شبهایی ک راحت نمیخوابیدم.
تا گرم میشد پلکم صدایی می آمد، ب خودم می آمدم، میفهمیدم، خدا تورا برایم فرستاده ک چشمانم را باز کرده باشد ، ک غفلت شبانه ام را بگیرد.
راحت نمیخوابیدم اما چقدر راحت بود و آرام، قلبم.
تو گرم بازی ات میشدی و چشمان سیاهت در سیاهی شب برق میزد از شادی
و چشم من برق اشک میگرفت ، چ اتفاقی بود؟ تو چ کرده بودی؟ اصلا تو چ معجزه ای بودی ک رنگ همه چیز عوض شده بود؟
از مامان های دور و برم ک بچه های کوچکشان کمی بزرگتر شده بودند شنیده بودم، وقتی بچه بزرگ می شود، جزئیات نوزادی و کوچکی اش از یادت می رود. قیافه ی نوزادی اش، اداها و خورده کاریهایش و ... و یک جورهایی اصلا نمیفهمی چطور گذشت!
این جمله همیشه توی گوشم زنگ میزد، میخواستم تمام ثانیه های حضورت و بند بند لحظه هایت را ب یاد بسپارم، میخواستم ان ثانیه ها را ببلعم تا هرگز از دلم و از یادم نرود،
یادم نرود کی زیر پوست شفاف و خوشرنگ چانه استخوانی نوزاد ۲ کیلویی ام گوشتی نازک رویید.
یادم نرود،دستهای کوچولویی ک بابا برای ناخن داشتنش تعجب و غش و ضعف میکرد و روزی فقط دوسه ساعت نگاهشان میکرد.
تو نمیدانی در تمام این وقتها چقدر مجنون بودم و هستم
تو خودت نمیدانی فرهنگ لغات مرا چقدر تغییر داده ای.
چ معانی را ک در ذهنم عوض کردی
این ک پرواز را چرخیدن در آسمان میدانند اشتباه است. مادرها می دانند اوج پرواز نگاه سر صبح کودکی است ک با دستهای چال افتاده و موهای بهم ریخته چشمانش را می مالد.
مستاصل در لغتنامه مادری ک کودکش از بیماری اشک میریزد "سرگردان" نیست، قلب پاره پاره است، دل پریشان و آوار بدبختی است. التماس و دعاست.
تو خوب میدانی آرامش، همیشه نگرانت بودم. اما امروز ، از اینجایی ک ایستاده ام ، توی ۱۲ سالگی تو، برای خودم نگرانم. نکند لحظه ای را فراموش کرده باشم. نکند خوب نبودم ک حتما و قطعا آنچنان ک باید نبودم.
نگرانم شیرینی زندگی را آنطور که باید به کامت نریخته باشم.
آنطور ک باید و شاید قوت ب قلبت نداده باشم ک تکیه گاهت تنها خودت باشی و خدای خودت.
آنقدر اعتماد نداده باشم ک چشم و گوشت را به روی همه پچ پچ ها و حرفهایی ک بعدها میشنوی، قضاوت هایی ک می شوی و اظهار نظرهایی ک در زندگی ات میشنوی ببندی و تنها ب روزهای خوب آینده ات فکر کنی و تو تصمیم بگیری چ رنگی باید باشد دنیایت، زرد یا نارنجی، سبز یا صدفی فرقی نمیکند تنها خواست تو مهم است
نگرانم نکند آنقدر مومن به عقایدم نبوده نباشم ک تو را درکی خاص بدهم از نجواهای گاه و بیگاه خالق و مخلوقی. آن هنگامی ک دلت نیاز میکند، ک باید کتاب روشنش را بگشایی و او بگوید، و تو بشنوی ک قلبت را روشن کند و وجودت را آرام
من هنوز هم شبها راحت نمیخوابم. چرا ک هر روز با نگاهی متفاوت، با شکلی نو ، با خواسته هایی جدید و البته با عشقی تازه در من متولد میشوی و من هر روز باید نگاهم را نو کنم تا بدانم کدام اتفاق شادت میکند، کدام واقعه اشک می نشاند به چشمان زیبایت و گاه نگرانی قلب کوچکت از چیست.
من برای خودم نگرانم .
بماند یادگار
به تاریخ: اولین جوانه ی نگاه شیرینت
با تقدیم محبت
#مادر #خواهر #رفیق
گاهی دلتنگم برای آن شبهایی ک راحت نمیخوابیدم.
تا گرم میشد پلکم صدایی می آمد، ب خودم می آمدم، میفهمیدم، خدا تورا برایم فرستاده ک چشمانم را باز کرده باشد ، ک غفلت شبانه ام را بگیرد.
راحت نمیخوابیدم اما چقدر راحت بود و آرام، قلبم.
تو گرم بازی ات میشدی و چشمان سیاهت در سیاهی شب برق میزد از شادی
و چشم من برق اشک میگرفت ، چ اتفاقی بود؟ تو چ کرده بودی؟ اصلا تو چ معجزه ای بودی ک رنگ همه چیز عوض شده بود؟
از مامان های دور و برم ک بچه های کوچکشان کمی بزرگتر شده بودند شنیده بودم، وقتی بچه بزرگ می شود، جزئیات نوزادی و کوچکی اش از یادت می رود. قیافه ی نوزادی اش، اداها و خورده کاریهایش و ... و یک جورهایی اصلا نمیفهمی چطور گذشت!
این جمله همیشه توی گوشم زنگ میزد، میخواستم تمام ثانیه های حضورت و بند بند لحظه هایت را ب یاد بسپارم، میخواستم ان ثانیه ها را ببلعم تا هرگز از دلم و از یادم نرود،
یادم نرود کی زیر پوست شفاف و خوشرنگ چانه استخوانی نوزاد ۲ کیلویی ام گوشتی نازک رویید.
یادم نرود،دستهای کوچولویی ک بابا برای ناخن داشتنش تعجب و غش و ضعف میکرد و روزی فقط دوسه ساعت نگاهشان میکرد.
تو نمیدانی در تمام این وقتها چقدر مجنون بودم و هستم
تو خودت نمیدانی فرهنگ لغات مرا چقدر تغییر داده ای.
چ معانی را ک در ذهنم عوض کردی
این ک پرواز را چرخیدن در آسمان میدانند اشتباه است. مادرها می دانند اوج پرواز نگاه سر صبح کودکی است ک با دستهای چال افتاده و موهای بهم ریخته چشمانش را می مالد.
مستاصل در لغتنامه مادری ک کودکش از بیماری اشک میریزد "سرگردان" نیست، قلب پاره پاره است، دل پریشان و آوار بدبختی است. التماس و دعاست.
تو خوب میدانی آرامش، همیشه نگرانت بودم. اما امروز ، از اینجایی ک ایستاده ام ، توی ۱۲ سالگی تو، برای خودم نگرانم. نکند لحظه ای را فراموش کرده باشم. نکند خوب نبودم ک حتما و قطعا آنچنان ک باید نبودم.
نگرانم شیرینی زندگی را آنطور که باید به کامت نریخته باشم.
آنطور ک باید و شاید قوت ب قلبت نداده باشم ک تکیه گاهت تنها خودت باشی و خدای خودت.
آنقدر اعتماد نداده باشم ک چشم و گوشت را به روی همه پچ پچ ها و حرفهایی ک بعدها میشنوی، قضاوت هایی ک می شوی و اظهار نظرهایی ک در زندگی ات میشنوی ببندی و تنها ب روزهای خوب آینده ات فکر کنی و تو تصمیم بگیری چ رنگی باید باشد دنیایت، زرد یا نارنجی، سبز یا صدفی فرقی نمیکند تنها خواست تو مهم است
نگرانم نکند آنقدر مومن به عقایدم نبوده نباشم ک تو را درکی خاص بدهم از نجواهای گاه و بیگاه خالق و مخلوقی. آن هنگامی ک دلت نیاز میکند، ک باید کتاب روشنش را بگشایی و او بگوید، و تو بشنوی ک قلبت را روشن کند و وجودت را آرام
من هنوز هم شبها راحت نمیخوابم. چرا ک هر روز با نگاهی متفاوت، با شکلی نو ، با خواسته هایی جدید و البته با عشقی تازه در من متولد میشوی و من هر روز باید نگاهم را نو کنم تا بدانم کدام اتفاق شادت میکند، کدام واقعه اشک می نشاند به چشمان زیبایت و گاه نگرانی قلب کوچکت از چیست.
من برای خودم نگرانم .
بماند یادگار
به تاریخ: اولین جوانه ی نگاه شیرینت
با تقدیم محبت
#مادر #خواهر #رفیق
۱۴۹.۴k
۲۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.