حالم خوب نیست، بدم نیست، اصن نمیدونم باید به چی گفت خوب،
حالم خوب نیست، بدم نیست، اصن نمیدونم باید به چی گفت خوب، به چی بد، توی حاله ای از ابهام این حالمو حسم و زندگیمو میگذرونم که تموم شه، انگار دنبال یه چیزی میگردم که نمیدونم کی رفته از کیه که نیست، اصلا برای چی باید دنبالش بگردم، بودنش حالمو خوب میکنه یا نه، خلاصه بگم که هر روز بیشتر از دیروز پوچ میشم و میرم جلو هیچ هدفی ندارم و هیچی برام اهمیت نداره، اینکه الان زندم،اینکه قراره بمیرم، هیچی دیگه مهم نیست، من دارم به مرحله ای از بی حسی میریسم که نمیدونم ناشی از یخ زدگی دورنیه یا سوختگی که اعصابمو از کار انداخته، حتی وقتی دارم این همه واژه رو پشت سر هم مینویسم، میدونم که حتی نه شما منو درک میکنید نه دیگه ارزش دارم که وقت بزارید برام، میرم، توی اون گاوصندوقای قدیمی که چیزای بدردنخور توش داره، همون جا توی زیر زمین.
۳۹.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۰