عاشقانه
از زبان دل بی تاب و پر از درد خودم
شِکوه از هیچ کس
از گردش دوران دارم .
چشم من،
رود اشکی ست
که از کوه حکایت دارد.
من چگونه بتکانم دل خویش!
تو چه دانی به چه جرم،
پا ودلم در گیر است!
دلم امروز در این عصر
عجیب عطر باران دارد
برسد کاش بیاید
نمِ عشق
بهدلِ خستهٔ ما جان بدهد.
شِکوه از هیچ کس
از گردش دوران دارم .
چشم من،
رود اشکی ست
که از کوه حکایت دارد.
من چگونه بتکانم دل خویش!
تو چه دانی به چه جرم،
پا ودلم در گیر است!
دلم امروز در این عصر
عجیب عطر باران دارد
برسد کاش بیاید
نمِ عشق
بهدلِ خستهٔ ما جان بدهد.
۱۵.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۱