ای جان فزای زندگی ِ بی طرواتم ..
ای جان فزای زندگی ِ بیطرواتم ..
و ای حرارت روح سردِ من!
محبوبم ؛
سلام ...
اگر دلم مدتها پیش، وقتی عقلم حرف از فراموشی زد اما نمیآورد
نه عقلم از دست میرفت و نه خودش عذاب میکشید(:
یک "اما" گفت و تردید سر زده از در وارد شد! به بالای مجلس رفت و تمام سیاههی تصمیمات عقل را در چشم بر هم زدنی نیست کرد!
اگر پای "اما"ی دل به میان نمیآمد مدتها بود که گذشته بودیم...
عشقمان را در جعبهاش میگذاشتیم، بار و بندیل جمع میکردیم و راه سفر پیش میگرفتیم!
اما گرفتار یک "اما" از دهان دل شدیم، وسوسه امان برید و مجال خرد نیافتیم!
بیخردی کردیم و تصمیم گرفتیم بمانیم ،
ماندیم ...
عزت که نشدیم هیچ، ما را خوار و زار جماعت ِ هر چه چشم دید همان درست است، کردند!
کاش یک آن از زیر تیغ گذر میدادید ما را، اما رفتاری چو رفتار ارباب با برده نداشتید ...
کاش عشق را بهانهی دردمندی ما نمیکردید!
کاش در برخورد با معشوق قرار گرفتنتان خویشتن دار بودید (((:
شاید اگر عقل من در مبارزه اش با دل سپر و شمشیر بر زمین نمیافکند هیچگاه مغلوب نمیشد! هیچ گاه تن به خفت نمیداد..
همیشه سر بلند و سر افراز میزیست اگر چشمان مشکی شما را نمیدید!
عقل بد خواه من شد؟
یا دلم وقت را برای حساب رسی خصومت شخصیاش با عقل خوش دید؟
کس چه میداند؟
شاید عقل به دنبال بهانهای بود برای ماندن و آن بهانه را دل عطایش کرد ...
به آنچه تدبیر است شکی نیست!
اما به فاصله ی میان تدبیر و عمل هزاران شک و تردید واجد شرایط است ..
من آنچه پیش آید را خوشایند مینامم و در فراق به امید وصال سر خواهم کرد!
تا روزی که سو سوی امید دیدار دوبارهی شما در گوشهای از قلب من مشاهده شود یحتمل من زدهام!
به شما میاندیشم و جوانه میزنم!
در آغوش ندارمت اما رویاهایم سر شار از توست ...
ای سر تا سر خوبی ِ من
بدان تنها باشم به تو میاندیشم
با جمع باشم هم به تو میاندیشم!
زمان و مکان مشخصی ندارد ...
من در هر وضعیتی به تو میاندیشم...
تو بخواه که بیایی
و بخواه که بمانی (:
تو بیا و بخواه که بمانی
تو بیا و بمان ...
بیا و بمان و جان بده به جان ِ بیجان من ...
طولَش ندهم؛ من و قلب و عقلم اینجا به انتظار تو ایستادهایم!
تا آن هنگام که در گشوده نشود و وارد نشوی
و از شوق دیدنت چشمانمان خیس نگردد منتظر تو خواهیم ماند!
وعدهی دیدار، همانجایی که دستمان از دست یکدیگر جدا شد ...
بگذریم...
یاردآ
۲۵ آبان ماه ۰۱ | چهارشنبه
#بادِبافشون
و ای حرارت روح سردِ من!
محبوبم ؛
سلام ...
اگر دلم مدتها پیش، وقتی عقلم حرف از فراموشی زد اما نمیآورد
نه عقلم از دست میرفت و نه خودش عذاب میکشید(:
یک "اما" گفت و تردید سر زده از در وارد شد! به بالای مجلس رفت و تمام سیاههی تصمیمات عقل را در چشم بر هم زدنی نیست کرد!
اگر پای "اما"ی دل به میان نمیآمد مدتها بود که گذشته بودیم...
عشقمان را در جعبهاش میگذاشتیم، بار و بندیل جمع میکردیم و راه سفر پیش میگرفتیم!
اما گرفتار یک "اما" از دهان دل شدیم، وسوسه امان برید و مجال خرد نیافتیم!
بیخردی کردیم و تصمیم گرفتیم بمانیم ،
ماندیم ...
عزت که نشدیم هیچ، ما را خوار و زار جماعت ِ هر چه چشم دید همان درست است، کردند!
کاش یک آن از زیر تیغ گذر میدادید ما را، اما رفتاری چو رفتار ارباب با برده نداشتید ...
کاش عشق را بهانهی دردمندی ما نمیکردید!
کاش در برخورد با معشوق قرار گرفتنتان خویشتن دار بودید (((:
شاید اگر عقل من در مبارزه اش با دل سپر و شمشیر بر زمین نمیافکند هیچگاه مغلوب نمیشد! هیچ گاه تن به خفت نمیداد..
همیشه سر بلند و سر افراز میزیست اگر چشمان مشکی شما را نمیدید!
عقل بد خواه من شد؟
یا دلم وقت را برای حساب رسی خصومت شخصیاش با عقل خوش دید؟
کس چه میداند؟
شاید عقل به دنبال بهانهای بود برای ماندن و آن بهانه را دل عطایش کرد ...
به آنچه تدبیر است شکی نیست!
اما به فاصله ی میان تدبیر و عمل هزاران شک و تردید واجد شرایط است ..
من آنچه پیش آید را خوشایند مینامم و در فراق به امید وصال سر خواهم کرد!
تا روزی که سو سوی امید دیدار دوبارهی شما در گوشهای از قلب من مشاهده شود یحتمل من زدهام!
به شما میاندیشم و جوانه میزنم!
در آغوش ندارمت اما رویاهایم سر شار از توست ...
ای سر تا سر خوبی ِ من
بدان تنها باشم به تو میاندیشم
با جمع باشم هم به تو میاندیشم!
زمان و مکان مشخصی ندارد ...
من در هر وضعیتی به تو میاندیشم...
تو بخواه که بیایی
و بخواه که بمانی (:
تو بیا و بخواه که بمانی
تو بیا و بمان ...
بیا و بمان و جان بده به جان ِ بیجان من ...
طولَش ندهم؛ من و قلب و عقلم اینجا به انتظار تو ایستادهایم!
تا آن هنگام که در گشوده نشود و وارد نشوی
و از شوق دیدنت چشمانمان خیس نگردد منتظر تو خواهیم ماند!
وعدهی دیدار، همانجایی که دستمان از دست یکدیگر جدا شد ...
بگذریم...
یاردآ
۲۵ آبان ماه ۰۱ | چهارشنبه
#بادِبافشون
۴۴.۵k
۲۵ آبان ۱۴۰۱