دلم میخواد ، تموم حرفایی که میخوام بهت بزنمو ؛ اینجا بنوی
دلم میخواد ، تموم حرفایی که میخوام بهت بزنمو ؛ اینجا بنویسم....
میدونی ، همیشه اولش میگم حرف زیادی ندارم که بهت بزنم ولی بعدش ؛ وقتی شروع میکنم به نوشتن برای تو ، اصلا زمان از دستم در میره
.
نمیدونم چرا ، ولی همش خودمو مقصر میدونم که چرا تورو نگه نداشتم ، وقتی به اینکه نیستی فکر میکنم ، یه جورایی بی حس میشم ، حوصله یا حال انجام هیچ کاری رو ندارم ؛ یعنی تقریبا همیشه اینطوری اَم....
همش ، هرکاری میکنم ، بیاراده تو میای تو ذهنم . جالبه. . . . . . .قبل خواب ، وقتی بیدار میشم ، موقع غذا خوردن ، موقع نوشتن ، وقتایی که میرم بیرون ؛
هروقتم تورو یادم میره ، احساس میکنم تو قلبم خالی شده ، احساس خَلَع دارم ، احساس میکنم روحم گُم شده ، انگار یه چیزی کمه ، انگار یه اتفاقی باید بیفته که نمیاُفته ، انگار....انگار ذهنم منتظره یه چیزی عه ؛ انگار روحم دنبال یه چیزی میگرده....
اون لحظه که این حسو دارم ، میشینم یه جا ، سکوت میکنم ، هیچی نمیگم ، فقط به یه جا خیره میشم و به اینکه من دنبال چی اَم میگردم ؛
یهو.....
تو میای تو سرم ،
اون لحظه ؛ نمیدونم چطوری توصیفش کنم ولی....ببین انگار یهوخیالم راحت میشه که پیدات کردم ، که فهمیدم دنبال چی بودمو پیداش کردم ، که تونستم تورو یادِ خودم بیارم ؛ ولی هم زمان ؛ احساس میکنم از تو فرو میریزم ، یه حس دردناکی کُل بدنمو فرا میگیره ، ببین انگار خونریزی داخلی توی قلبم دارم ، هیچکس نمیفهمه چمه ، شاید حتی فکر کنن دارم تظاهر به بَد بودن میکنم ، ولی هیچکس نمیفهمه من چه درد بدی رو دارم توی قلبم حس میکنم ، اون لحظه دلم میخواد فقط یهو بیدار شَم ، ببینم یه کابوس بوده ، ببینم پیام دادی ، " میشه دست از خرس بودن برداری و بیدار شی ؟ "
.
.
.
ولی....دلمم نمیخواد بیدار شَم چون ، تو توی اون زمان خیلی مهربون بودی ، انقدر که هیچوقت باور نمیکنم تونستی ولم کنی...انقدر اون زمان دوسم داشتی ، که هیچوقت نمیتونم تصور کنم قراره دوباره این دردو که ولم کردی و سرد برخورد میکنی ، این دردی که توی اینگور کردنات ، توی جوابای کوتاهت دربرابر پیام های طولانی م حس میکنمو ، دوباره از اول درک کنم....حداقل الان ، تجربه دارم ، کمتر گریه میکنم ، اگه دوباره برگردمو این رفتار رو ببینم ، مطمئنم انقدر داغون میشم که حَّد نداره ؛
ولی بازم دوسِت دارم (:
هنوزم آرزو دارم برگردی ، هرچی بخوای بهت میدم ، خودمو تغییر میدم ، خودمو نابود میکنم ، خودمو دراختیارت میزارم ، زندگیم رو به تو میدم ، اصلا خودمو میکشم و روحمو دراختیارت میزارم....
ولی تو نمیخوای منو ببینی ، هیچ جوره دیگه منو نمیخوای...
اماّ من فقط میخوام تو برگردی ،
حتی اگه همه چیزمو از دست بدم /:
فقط برگردی...
فقط ، حداقل واسه یه روز ، یه ساعت ، حتی واسه ، یه دقیقه '
میدونی ، همیشه اولش میگم حرف زیادی ندارم که بهت بزنم ولی بعدش ؛ وقتی شروع میکنم به نوشتن برای تو ، اصلا زمان از دستم در میره
.
نمیدونم چرا ، ولی همش خودمو مقصر میدونم که چرا تورو نگه نداشتم ، وقتی به اینکه نیستی فکر میکنم ، یه جورایی بی حس میشم ، حوصله یا حال انجام هیچ کاری رو ندارم ؛ یعنی تقریبا همیشه اینطوری اَم....
همش ، هرکاری میکنم ، بیاراده تو میای تو ذهنم . جالبه. . . . . . .قبل خواب ، وقتی بیدار میشم ، موقع غذا خوردن ، موقع نوشتن ، وقتایی که میرم بیرون ؛
هروقتم تورو یادم میره ، احساس میکنم تو قلبم خالی شده ، احساس خَلَع دارم ، احساس میکنم روحم گُم شده ، انگار یه چیزی کمه ، انگار یه اتفاقی باید بیفته که نمیاُفته ، انگار....انگار ذهنم منتظره یه چیزی عه ؛ انگار روحم دنبال یه چیزی میگرده....
اون لحظه که این حسو دارم ، میشینم یه جا ، سکوت میکنم ، هیچی نمیگم ، فقط به یه جا خیره میشم و به اینکه من دنبال چی اَم میگردم ؛
یهو.....
تو میای تو سرم ،
اون لحظه ؛ نمیدونم چطوری توصیفش کنم ولی....ببین انگار یهوخیالم راحت میشه که پیدات کردم ، که فهمیدم دنبال چی بودمو پیداش کردم ، که تونستم تورو یادِ خودم بیارم ؛ ولی هم زمان ؛ احساس میکنم از تو فرو میریزم ، یه حس دردناکی کُل بدنمو فرا میگیره ، ببین انگار خونریزی داخلی توی قلبم دارم ، هیچکس نمیفهمه چمه ، شاید حتی فکر کنن دارم تظاهر به بَد بودن میکنم ، ولی هیچکس نمیفهمه من چه درد بدی رو دارم توی قلبم حس میکنم ، اون لحظه دلم میخواد فقط یهو بیدار شَم ، ببینم یه کابوس بوده ، ببینم پیام دادی ، " میشه دست از خرس بودن برداری و بیدار شی ؟ "
.
.
.
ولی....دلمم نمیخواد بیدار شَم چون ، تو توی اون زمان خیلی مهربون بودی ، انقدر که هیچوقت باور نمیکنم تونستی ولم کنی...انقدر اون زمان دوسم داشتی ، که هیچوقت نمیتونم تصور کنم قراره دوباره این دردو که ولم کردی و سرد برخورد میکنی ، این دردی که توی اینگور کردنات ، توی جوابای کوتاهت دربرابر پیام های طولانی م حس میکنمو ، دوباره از اول درک کنم....حداقل الان ، تجربه دارم ، کمتر گریه میکنم ، اگه دوباره برگردمو این رفتار رو ببینم ، مطمئنم انقدر داغون میشم که حَّد نداره ؛
ولی بازم دوسِت دارم (:
هنوزم آرزو دارم برگردی ، هرچی بخوای بهت میدم ، خودمو تغییر میدم ، خودمو نابود میکنم ، خودمو دراختیارت میزارم ، زندگیم رو به تو میدم ، اصلا خودمو میکشم و روحمو دراختیارت میزارم....
ولی تو نمیخوای منو ببینی ، هیچ جوره دیگه منو نمیخوای...
اماّ من فقط میخوام تو برگردی ،
حتی اگه همه چیزمو از دست بدم /:
فقط برگردی...
فقط ، حداقل واسه یه روز ، یه ساعت ، حتی واسه ، یه دقیقه '
۲۸.۰k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.