جان به قربان امامی که ز ما پنهان است!
از درون خرابه هاي شام، صداي كودكي به گوش مي رسيد. همه آن هايي كه در ميان اسرا بودند، خوب مي دانستند كه اين صداي رقيه، دختر كوچك امام حسين (ع) است. او حالا از خواب بيدار شده بود و سراغ پدرش را مي گرفت. انگار كه خواب پدرش را ديده بود. يزيد دستور داد سر امام حسين (ع) را به دختر كوچك نشان دهند و او را ساكت كنند، اما وقتي حضرت رقيه (ع) و امام حسين ع باز هم به هم رسيدند، اتفاق جانسوزي افتاد.
اين بار، پدر در سوگ رقيه نشست
چقدر بي تابي دخترم! اين همه دلشكستگي چرا؟ مگر دست هاي كوچكت در امتداد نيايش عمه، تنها از خدا آمدن بابا را طلب نكرد؟ اينك آمده ام در ضيافت شبانه ات و در آرامش خرابه ات. كوچك دلشكسته ام! پيش تر نيز با تو بودم و مي ديدمت. شعله بر دامان و سوخته تر از خيمه آه مي كشيدي و در آميزه خار و تاول، آبله و اشك، صحراي گردان را به اميد سر پناهي مي سپردي.
مهربان دلشكسته ام! صبور صميمي! مسافر غريب و كوچك من!
مگر نگفتي كه بابا كه آمد، آرام مي گيرم. اين همه ناآرامي چرا؟ مگر نگفتي بابا كه آمد سر بر دامانش مي گذارم و مي خوابم؟ نه ...، نه دختركم نخواب! مي دانم اگر بخوابي، ديگر عمه نمي خوابد.
مي دانم خواب تو، خواب همه را آشفته مي كند.
نه ... نخواب دخترم!
دخترم! بگذار لب هاي چوب خوردهام امشب ميهمان بوسهاي باشد از پيشاني سنگ خورده ات؛ از گيسوي پريشان چنگ خورده ات؛ از شانه هاي معصوم تازيانه ديده ات؛ از صورت رنگ پريده سيلي خورده ات. بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.
نه دخترم! نخواب! بگذار بابا بخوابد.
و چنين شد كه رقيه (س)، هنگامي كه سر پدر در آغوشش بود، جان سپرد.
حاضرم پايِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم
نذر ِ انگشتَرَت انگشتر ِ خود را بدهم
مويِ من سوخته و مويِ پدر سوخته تر
حاضرم پايِ همين سر، سر ِ خود را بدهم
ديد ما تشنه يِ آبيم خودش آب نخورد
خواست تا ديده يِ آب آور خود را بدهم
به دلم آمده يك وقت خجالت نكشم
پيِ لطفش نفس ِ آخر خود را بدهم
_بودن ات را انتظار می کشم میان همه تاریکی ها و در این تاریکی ها نور چشم من تویی یا قائم آل محمد
_ای هر چه خائن و ساکت!بهراسید!ان شاءالله ظهور نزدیک است!
_یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک
اين بار، پدر در سوگ رقيه نشست
چقدر بي تابي دخترم! اين همه دلشكستگي چرا؟ مگر دست هاي كوچكت در امتداد نيايش عمه، تنها از خدا آمدن بابا را طلب نكرد؟ اينك آمده ام در ضيافت شبانه ات و در آرامش خرابه ات. كوچك دلشكسته ام! پيش تر نيز با تو بودم و مي ديدمت. شعله بر دامان و سوخته تر از خيمه آه مي كشيدي و در آميزه خار و تاول، آبله و اشك، صحراي گردان را به اميد سر پناهي مي سپردي.
مهربان دلشكسته ام! صبور صميمي! مسافر غريب و كوچك من!
مگر نگفتي كه بابا كه آمد، آرام مي گيرم. اين همه ناآرامي چرا؟ مگر نگفتي بابا كه آمد سر بر دامانش مي گذارم و مي خوابم؟ نه ...، نه دختركم نخواب! مي دانم اگر بخوابي، ديگر عمه نمي خوابد.
مي دانم خواب تو، خواب همه را آشفته مي كند.
نه ... نخواب دخترم!
دخترم! بگذار لب هاي چوب خوردهام امشب ميهمان بوسهاي باشد از پيشاني سنگ خورده ات؛ از گيسوي پريشان چنگ خورده ات؛ از شانه هاي معصوم تازيانه ديده ات؛ از صورت رنگ پريده سيلي خورده ات. بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.
نه دخترم! نخواب! بگذار بابا بخوابد.
و چنين شد كه رقيه (س)، هنگامي كه سر پدر در آغوشش بود، جان سپرد.
حاضرم پايِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم
نذر ِ انگشتَرَت انگشتر ِ خود را بدهم
مويِ من سوخته و مويِ پدر سوخته تر
حاضرم پايِ همين سر، سر ِ خود را بدهم
ديد ما تشنه يِ آبيم خودش آب نخورد
خواست تا ديده يِ آب آور خود را بدهم
به دلم آمده يك وقت خجالت نكشم
پيِ لطفش نفس ِ آخر خود را بدهم
_بودن ات را انتظار می کشم میان همه تاریکی ها و در این تاریکی ها نور چشم من تویی یا قائم آل محمد
_ای هر چه خائن و ساکت!بهراسید!ان شاءالله ظهور نزدیک است!
_یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک
۳.۸k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.