Part : 19
Part : 19 《بال های سیاه》
جونگکوک واقعا ریسک کردن و امتحان کردن رو دوست داشت..اگه این دختر واقعا یه جادوگر بود که میتونست ذهنشو بخونه چی؟! ولی نه! جادوگرا هزاران سال پیش نابود شدن.. پس این پیشنهاد دختر وسوسه اش کرد که امتحانش کنه:
_ قبول میکنم...اما اگه اشتباه این سوالو جواب بدی میفهمم که تو یه استاکر دروغگویی و اونوقت برات بد تموم میشه..فهمیدی؟
دختر سرش رو به معنی" آره "تکون داد...
_ اممم..خب..من یه سری عادت موقع خندیدن دارم..اگه بتونی دو تاشونو نام ببری من قبول میکنم که تو یه استا_____
ماریا پرید وسط حرف پسر و با سریع ترین سرعتی که میتونست حرف بزنه تا شنونده حرف هاشو بفهمه شروع به حرف زدن کرد :
+ وقتی میخندی دماغت چین میوفته...گاهی که تحت تاثیر یه چیزی قرار میگیری یا یه چیزی به نظرت خیلی خنده داره دست میزنی... چند ثانیه قبل از غش کردن از خنده...اول یه خنده ی مستطیلی میکنی... وقتی از ته دلت میخندی چشمات حلالی میشه و گوشه ی چشمات چین میوفته و به قول معروف خورشیدی میشه همینطور هم میشه چال گونه هایه کیوتت رو دید... یه خنده ی خرگوشیه معروف داری که____
جونگکوک که واقعا فهمیده بود که این دختر از اسرار زیادی در موردش با خبره با پریدن وسط حرفشو تکون دادن دستش به نشانه ی سکوت.. اونو ساکت کرد چون نمیخواست مردم دیگه هم اینا رو بشنون...
_ خیلی خب...من الان فهمیدم که تو یه استاکر نیستی...اما..اگه یه استاکر نیستی پس یه جادوگری چیزی هستی که قدرت خوندن افکار رو داره؟! درسته؟؟
ماریا به خنگ بودن پسر و قیافه ی خرگوشیش که کمی استرس گرفته بود می خندید...
+ من الان شبیه جادوگرام؟ خرگوش خنگ! واقعا خوشحالم که رفتارات اصلا عوض نشده...من یه جادوگر نیستم...من...خب...من تورو میشناسم...چون یه زمانی عاشقت بودم...یعنی عاشقه هم بودیم...
جونگکوک حرفای دختر رو درک نمی کرد..عشق؟!اونم با دختری که تا به حال اونو ندیده؟! امکان نداشت اما واقعا در مورد این دختر کنجکاو بود...و تا دهنش رو باز کرد تا با هجوم سوالاتش بهش حمله کنه صدای زنگ خوردن گوشیش مانعش شد..پدرش بود! و احتمالا دلیل دیر کردنه پسر رو میخواست بدونه...چون تا جایی که اطلاع داشت کاره پسرش نباید بیشتر از یه ساعت طول میکشید...
*های گایز...راستش به نظرم این آهنگ واقعا با فیکی که من می نویسم همخونی داره واسه ی همین آهنگشو گذاشتم براتون :) امیدوارم لذت ببرین...
جونگکوک واقعا ریسک کردن و امتحان کردن رو دوست داشت..اگه این دختر واقعا یه جادوگر بود که میتونست ذهنشو بخونه چی؟! ولی نه! جادوگرا هزاران سال پیش نابود شدن.. پس این پیشنهاد دختر وسوسه اش کرد که امتحانش کنه:
_ قبول میکنم...اما اگه اشتباه این سوالو جواب بدی میفهمم که تو یه استاکر دروغگویی و اونوقت برات بد تموم میشه..فهمیدی؟
دختر سرش رو به معنی" آره "تکون داد...
_ اممم..خب..من یه سری عادت موقع خندیدن دارم..اگه بتونی دو تاشونو نام ببری من قبول میکنم که تو یه استا_____
ماریا پرید وسط حرف پسر و با سریع ترین سرعتی که میتونست حرف بزنه تا شنونده حرف هاشو بفهمه شروع به حرف زدن کرد :
+ وقتی میخندی دماغت چین میوفته...گاهی که تحت تاثیر یه چیزی قرار میگیری یا یه چیزی به نظرت خیلی خنده داره دست میزنی... چند ثانیه قبل از غش کردن از خنده...اول یه خنده ی مستطیلی میکنی... وقتی از ته دلت میخندی چشمات حلالی میشه و گوشه ی چشمات چین میوفته و به قول معروف خورشیدی میشه همینطور هم میشه چال گونه هایه کیوتت رو دید... یه خنده ی خرگوشیه معروف داری که____
جونگکوک که واقعا فهمیده بود که این دختر از اسرار زیادی در موردش با خبره با پریدن وسط حرفشو تکون دادن دستش به نشانه ی سکوت.. اونو ساکت کرد چون نمیخواست مردم دیگه هم اینا رو بشنون...
_ خیلی خب...من الان فهمیدم که تو یه استاکر نیستی...اما..اگه یه استاکر نیستی پس یه جادوگری چیزی هستی که قدرت خوندن افکار رو داره؟! درسته؟؟
ماریا به خنگ بودن پسر و قیافه ی خرگوشیش که کمی استرس گرفته بود می خندید...
+ من الان شبیه جادوگرام؟ خرگوش خنگ! واقعا خوشحالم که رفتارات اصلا عوض نشده...من یه جادوگر نیستم...من...خب...من تورو میشناسم...چون یه زمانی عاشقت بودم...یعنی عاشقه هم بودیم...
جونگکوک حرفای دختر رو درک نمی کرد..عشق؟!اونم با دختری که تا به حال اونو ندیده؟! امکان نداشت اما واقعا در مورد این دختر کنجکاو بود...و تا دهنش رو باز کرد تا با هجوم سوالاتش بهش حمله کنه صدای زنگ خوردن گوشیش مانعش شد..پدرش بود! و احتمالا دلیل دیر کردنه پسر رو میخواست بدونه...چون تا جایی که اطلاع داشت کاره پسرش نباید بیشتر از یه ساعت طول میکشید...
*های گایز...راستش به نظرم این آهنگ واقعا با فیکی که من می نویسم همخونی داره واسه ی همین آهنگشو گذاشتم براتون :) امیدوارم لذت ببرین...
۷.۰k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.