سپهر( @pelic )، وکیلی باهوش و زیرک، در دل شب به سمت عمارت
سپهر( @pelic )، وکیلی باهوش و زیرک، در دل شب به سمت عمارت أروند میرفت.
ماشینش را در کنار پیادهرو پارک کرد و با گامهایی مطمئن از آن خارج شد.
نسیم سرد و مرطوب شب، همچون دستهای خنک یک روح، به صورتش برخورد کرد و او را به تفکر واداشت. عمارت، با دیوارهای سنگی و پنجرههای تاریکش، به مانند موجودی زنده و رازآلود در دل شب ایستاده بود.
با گشایش دروازهی بزرگ و چوبی، صدای نالهواری از درون به گوشش رسید.
گویی این صدا از اعماق تاریخ فریاد میکشید، فراموششده و ناآشنا.
سپهر با احتیاط قدم به درون گذاشت.
فضای داخلی، با نور کم و سایههای عمیق، او را به یاد قصههای کهن و افسانههای فراموششده میانداخت.
هر دیوار، گویی رازهای نهفتهای را در دل خود پنهان کرده بود که منتظر کشف شدن بودند.
ماشینش را در کنار پیادهرو پارک کرد و با گامهایی مطمئن از آن خارج شد.
نسیم سرد و مرطوب شب، همچون دستهای خنک یک روح، به صورتش برخورد کرد و او را به تفکر واداشت. عمارت، با دیوارهای سنگی و پنجرههای تاریکش، به مانند موجودی زنده و رازآلود در دل شب ایستاده بود.
با گشایش دروازهی بزرگ و چوبی، صدای نالهواری از درون به گوشش رسید.
گویی این صدا از اعماق تاریخ فریاد میکشید، فراموششده و ناآشنا.
سپهر با احتیاط قدم به درون گذاشت.
فضای داخلی، با نور کم و سایههای عمیق، او را به یاد قصههای کهن و افسانههای فراموششده میانداخت.
هر دیوار، گویی رازهای نهفتهای را در دل خود پنهان کرده بود که منتظر کشف شدن بودند.
۵.۳k
۲۴ آبان ۱۴۰۳