10 قسمت نود و دوم
10 قسمت نود و دوم
خدا رو شکر اینجا لازم نیست وسیله هامون و به کسی بسپاریم. خودم اومدم تو اتاق و دارم آماده می شم. بر عکسِ اون خونه و اون مهمونی که شاید تعدادمون حتی دویست نفر هم می شد. اینجا روی هم چهل یا شایدم پنجا نفر باشیم. انگار جو اینجا صمیمی ترِ. من نمی دونم سهند چقدر صمیمیِ که تو این مهمونی هم هست. و واقعاً از نگاه های خمصانه اش به خودم می ترسم.
صندل های آبی کاربنیم و همینطور پیراهنم و پوشیدم. یاد حرفای فرزام می افتادم. با اینکه اینجا نبود. اما نمی تونستم مثل قبل بیخیال باشم. دوست داشتم برای خودم یه دایرۀ فرضی بکشم و یکمی ارزش هام و تغییر بدم.
من هیچوقت یه مسلمون واقعی نبودم. چون نماز نمی خونم، اوایل می خوندم اما الان نه. با همه مردای غریبه معمولاً دست می دم. موهام و راحت همه می بینن هر وقت یادم باشه شال سرم می ندازم. یه جورایی می شد گفت من مسلمونی هستم با راه و روش های خودم که اینم تا یه حدی درست بود.
شالِ حریردِ آبی سرمه ای رو روی شونه هام رها کردم. یه جورایی هم سوراخای روی آستین و هم سرشونۀ لختم پوشیده شد. گوشیم و چک کردم و بعد از زدنِ " #21# " از دایورت در آوردمش. فرزام گفته بود که بهتره اگه یه کسی سر وقتِ گوشیت رفت دایورت نباشه ومن از صبح که دایورتش کرده بودم رو خطِ فرزام تا جوابِ یه تلفنِ نا شناس و که مزاحم بود بده هنوز درش نیاورده بودم.
از رو میزِ آرایشی که تو اتاق بود عطری و برداشتم و روش و خوندم. ورساچ بود. اونم صورتی. یه نگاه به جاش انداختم. دوشِ نسبی باهاش گرفتم و رفتم بیرون.
از پله ها که میومدم پایین هاویار ایستاده بود و با چند نفری حرف می زد. وقتی یکی از اون مرد ها حواسش اومد به من بقیه هم سکوت کردن و کم کم یه جورایی با لبخندِ هاویار توجهشون به من جلب شد.
منم سعی کردم لبخندی بزنم. هاویار جامِ شرابش و داد اون دستش و دست آزادش و به سمتم گرفت و من یه جورایی به بغلش خزیدم. ازش کوتاه تر بودم. تو بغلش جا شده بودم و خواسته نا خواسته بی توجه به حد و حدودی که قبل از اینجا براش تعیین کرده بودم اون کمرم و نوازش می داد که این من و زیرِ معذب و ناراحت می کرد.
هاویار که از قبل بهش گفته بودم ساتی مخخف " ساتیا" ست. با همین اسم من و به جمع معرفی کرد و بر عکسِ مهمونیِ قبل هیچ کس از اصل و نصبم نمی پرسید.
دورمون خلوت بود. هاویار کنارِ گوشم گفت:
ـ این فقط چهره ات نیست که گربه ایِ تو امشب کلاً یه گربۀ ملوسی که تو دامِ من گیر...
ـ ببخشید...
به سمتِ صدا برگشتم. پیش خدمت بدونِ اینک به ما نگاه کنه سینیِ با نمکی که برای هر لیوان سوراخی داشت و به سمتم گرفت. هاویار حواسش رفت به یکی از آقایون و داشت باهاش حرف می زد. دست بردم تا یک لیوان شراب بردارم اما سینی کج شد و درست یک لیوان همرنگِ شراب ها که طرفِ دیگۀ سینی تک و تنها بود مقابلم قرار گرفت.
پیش خدمت با تکونی که به دستش و سینی داد حواسم و جمع کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. نه کلۀ کچلش، نه لنز های قهوه ایش و البته نه لکِ بزرگی که رو گردنش بودباعث نمی شد که من نفهمم این فرزامِ. اونم فرزامِ الهی!
اوفــــ همه جا بود. و این حضورش آرامشی عجیب به بدنم تزریق می کرد. بد خلقی هاش، خشونتش و همینطور نگاهِ خمصانه اش و که ازم گرفته بود، هیچکدوم باعث نشد که من زیرِ لب ازش ترک نکنم و بعد لیوانی که اشاره می کرد و برداشتم. تند و تیز زمزمه وار گفت:
ـ تظاهر کن شرابِ!
پس شراب نبود. مزه مزه اش کردم. بیشتر شبیهِ شربتِ آلبالو بود. اما حس می کردم قاطیِ! چون تهش تلخ می شد.
به رسمِ خوردنِ شراب، نامحسوس شرابم و بو کردم و کمی ازش خوردم. هاویار داشت با لبخند نگاهم می کرد.
ـ کم حرف شدی؟!
رو به روش ایستادم و گفتم:
ـ اولین بارمِ تو همچین جمع هایی حاضر میشم و با سر به دختری که تو بغلِ پسر روی مبل های اونور لم داده بود اشاره کردم.
ـ اما برای اولین بار، باید بگم واقعاً خیلی راحتی. انگار که این فضا و این جو برات عادیِ.
ـ نه
اما بود. اون مهمونی جمعیتِ بیشتری داشت، ادم ها کنجکاو بودن درست بر عکسِ اینجا. اما درست مثل همینجا همه تو هم می لولیدن. رو بهش گفتم:
ـ از آقایون دست بکش بیا کمی بریم اونور. مثلاً من خانومم.
دستی روی چشمش گذاشت و سپس همون دستش و سمتِ سرشونۀ من آورد. نا خواسته کمی خودم و کج کردم. دستش تو راه ایستاد اما عقب نکشید. شالم و کشید و گفت:
ـ دست بردار. واقعاً هیچ فرقی نمی کنه که باشه یا نه.
نمی تونستم مخالفتی کنم چون دیگه شالم گوله شده بود و رو میز دور تر از ما بود و با وجودِ چشماش که وجب به وجبِ سرشونه تا بازوی لختم و دید زده بود دیگه گذاشتنِ دوبارۀ شالِ حریر دورم واقعاً مخسره بود.
انگار یادش رفته بود که چقدر بهش سفارش کردم. حتی دستمم ول نمی کردم. من ایز اینهمه نزدیکی راضی نبودم. چشم چرخوندم. و بی ا
خدا رو شکر اینجا لازم نیست وسیله هامون و به کسی بسپاریم. خودم اومدم تو اتاق و دارم آماده می شم. بر عکسِ اون خونه و اون مهمونی که شاید تعدادمون حتی دویست نفر هم می شد. اینجا روی هم چهل یا شایدم پنجا نفر باشیم. انگار جو اینجا صمیمی ترِ. من نمی دونم سهند چقدر صمیمیِ که تو این مهمونی هم هست. و واقعاً از نگاه های خمصانه اش به خودم می ترسم.
صندل های آبی کاربنیم و همینطور پیراهنم و پوشیدم. یاد حرفای فرزام می افتادم. با اینکه اینجا نبود. اما نمی تونستم مثل قبل بیخیال باشم. دوست داشتم برای خودم یه دایرۀ فرضی بکشم و یکمی ارزش هام و تغییر بدم.
من هیچوقت یه مسلمون واقعی نبودم. چون نماز نمی خونم، اوایل می خوندم اما الان نه. با همه مردای غریبه معمولاً دست می دم. موهام و راحت همه می بینن هر وقت یادم باشه شال سرم می ندازم. یه جورایی می شد گفت من مسلمونی هستم با راه و روش های خودم که اینم تا یه حدی درست بود.
شالِ حریردِ آبی سرمه ای رو روی شونه هام رها کردم. یه جورایی هم سوراخای روی آستین و هم سرشونۀ لختم پوشیده شد. گوشیم و چک کردم و بعد از زدنِ " #21# " از دایورت در آوردمش. فرزام گفته بود که بهتره اگه یه کسی سر وقتِ گوشیت رفت دایورت نباشه ومن از صبح که دایورتش کرده بودم رو خطِ فرزام تا جوابِ یه تلفنِ نا شناس و که مزاحم بود بده هنوز درش نیاورده بودم.
از رو میزِ آرایشی که تو اتاق بود عطری و برداشتم و روش و خوندم. ورساچ بود. اونم صورتی. یه نگاه به جاش انداختم. دوشِ نسبی باهاش گرفتم و رفتم بیرون.
از پله ها که میومدم پایین هاویار ایستاده بود و با چند نفری حرف می زد. وقتی یکی از اون مرد ها حواسش اومد به من بقیه هم سکوت کردن و کم کم یه جورایی با لبخندِ هاویار توجهشون به من جلب شد.
منم سعی کردم لبخندی بزنم. هاویار جامِ شرابش و داد اون دستش و دست آزادش و به سمتم گرفت و من یه جورایی به بغلش خزیدم. ازش کوتاه تر بودم. تو بغلش جا شده بودم و خواسته نا خواسته بی توجه به حد و حدودی که قبل از اینجا براش تعیین کرده بودم اون کمرم و نوازش می داد که این من و زیرِ معذب و ناراحت می کرد.
هاویار که از قبل بهش گفته بودم ساتی مخخف " ساتیا" ست. با همین اسم من و به جمع معرفی کرد و بر عکسِ مهمونیِ قبل هیچ کس از اصل و نصبم نمی پرسید.
دورمون خلوت بود. هاویار کنارِ گوشم گفت:
ـ این فقط چهره ات نیست که گربه ایِ تو امشب کلاً یه گربۀ ملوسی که تو دامِ من گیر...
ـ ببخشید...
به سمتِ صدا برگشتم. پیش خدمت بدونِ اینک به ما نگاه کنه سینیِ با نمکی که برای هر لیوان سوراخی داشت و به سمتم گرفت. هاویار حواسش رفت به یکی از آقایون و داشت باهاش حرف می زد. دست بردم تا یک لیوان شراب بردارم اما سینی کج شد و درست یک لیوان همرنگِ شراب ها که طرفِ دیگۀ سینی تک و تنها بود مقابلم قرار گرفت.
پیش خدمت با تکونی که به دستش و سینی داد حواسم و جمع کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. نه کلۀ کچلش، نه لنز های قهوه ایش و البته نه لکِ بزرگی که رو گردنش بودباعث نمی شد که من نفهمم این فرزامِ. اونم فرزامِ الهی!
اوفــــ همه جا بود. و این حضورش آرامشی عجیب به بدنم تزریق می کرد. بد خلقی هاش، خشونتش و همینطور نگاهِ خمصانه اش و که ازم گرفته بود، هیچکدوم باعث نشد که من زیرِ لب ازش ترک نکنم و بعد لیوانی که اشاره می کرد و برداشتم. تند و تیز زمزمه وار گفت:
ـ تظاهر کن شرابِ!
پس شراب نبود. مزه مزه اش کردم. بیشتر شبیهِ شربتِ آلبالو بود. اما حس می کردم قاطیِ! چون تهش تلخ می شد.
به رسمِ خوردنِ شراب، نامحسوس شرابم و بو کردم و کمی ازش خوردم. هاویار داشت با لبخند نگاهم می کرد.
ـ کم حرف شدی؟!
رو به روش ایستادم و گفتم:
ـ اولین بارمِ تو همچین جمع هایی حاضر میشم و با سر به دختری که تو بغلِ پسر روی مبل های اونور لم داده بود اشاره کردم.
ـ اما برای اولین بار، باید بگم واقعاً خیلی راحتی. انگار که این فضا و این جو برات عادیِ.
ـ نه
اما بود. اون مهمونی جمعیتِ بیشتری داشت، ادم ها کنجکاو بودن درست بر عکسِ اینجا. اما درست مثل همینجا همه تو هم می لولیدن. رو بهش گفتم:
ـ از آقایون دست بکش بیا کمی بریم اونور. مثلاً من خانومم.
دستی روی چشمش گذاشت و سپس همون دستش و سمتِ سرشونۀ من آورد. نا خواسته کمی خودم و کج کردم. دستش تو راه ایستاد اما عقب نکشید. شالم و کشید و گفت:
ـ دست بردار. واقعاً هیچ فرقی نمی کنه که باشه یا نه.
نمی تونستم مخالفتی کنم چون دیگه شالم گوله شده بود و رو میز دور تر از ما بود و با وجودِ چشماش که وجب به وجبِ سرشونه تا بازوی لختم و دید زده بود دیگه گذاشتنِ دوبارۀ شالِ حریر دورم واقعاً مخسره بود.
انگار یادش رفته بود که چقدر بهش سفارش کردم. حتی دستمم ول نمی کردم. من ایز اینهمه نزدیکی راضی نبودم. چشم چرخوندم. و بی ا
۳۱۶.۴k
۱۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.