پارت59
#پارت59
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم، گوشی رو میز آرایش گذاشتم.
بهتره برم حموم یه دوش بگیرم، حوله و لباسمو از تو کمد برداشتم رفتم حموم.
بعد از یه دوش درست و حسابی از حموم بیرون اومدم رو صندلی نشستم مشغول خشککردم موهام شدم.
موهام تا کودی کمرم میرسه به رنگ خرمایی خودم که رنگشو خیلی دوست دارم.
بعد از اینکه موهام خشک شد موهامو بالای سرم جمع کردم گوجه ایی بستم کیف لوازم آرایشمو از تو کشو بیرون آوردم، مشغول آرایش کردن شدم یه آرایش ملایم در عین حال زیبا.
موهام باز کردم همشو بالا بستم این دفعه به جای گوجهایی دم اسبی بستم.
از جام بلند شدم ، در کمدمو باز کردم مانتو سنتی به رنگ توسی شلوار هم رنگشو انتخاب کردم از تو کمد بیرون اوردم رو زمین گذاشتم یه شال کرم که هم رنگ حاشیه های مانتو بود بیرون اوردم.
خب اینم از لباسا همه چی آمادست!
ولی هنوز زوده که ما بریم بیرون هنوز ظهرم نشده پوف.
نا امید سرجام نشستم اخه خنگی تا کجا من آرایشمم انجام دادم موهامم درست کردم تا بعداز ظهر همه ش خراب میشه نزدیک بود بزنم زیر گریه.
با باز شدن در اتاقم سرمو چرخوندم مامانمو تو چارچوب در دیدم.
مامان: کجا میخوای بری که انقدر آرایش کردی؟!
پوکر بهش نگاه کردم: اصلا آرایش من معلومه؟!
مامان: اره پس چی؟؟
حرصی گفتم: مامان من ملایم ترین ارایش رو انجام دادم کجاش زیاده هااا؟!
سری تکون داد: نمیدونم والا. حالا اینو بیخیال بگو ببینم کجا میخوای بری؟!
دیگه به اینجاش فکر نکرده بودم چه بگم بهش؟!
متفکر به مامانم نگاه کردم آب دهنمو قورت دادم، الان چی بهش بگم با فکری که اومد تو ذهنم یه لبخند زدم.
مهسا: میخوایم با تینا چند نفر دیگه بریم بیرون شب برمیگردیم.
مامات: یعنی میخوای مهمونا رو ول کنی با دوستات بری بیرون؟!
کشتی ما رو با مهمونات من میخوام از دست اینا فرار کنم مامان نمیذاره.
مهسا: خیلی وقته ندیدمشون دلم براشون تنگ شده زود برمیگردم.
مامان سری تکون داد: باشه.
از خوشحالی نمیدونستم چی بگم : وای مرسی.
از اتاق بیرون رفت اوف پس کی ساعت چهار پنج میشه.
حامد گفت ظهر بهت زنگ میزنم ولی خبری نشد ای خدا.
بازم یه نگاه به ساعت انداختم حدود ساعت 12ظهر رو نشون میداد کلاقه پوفی کشیدم از جام بلند شدم از اتاق بیرون اومدم رومبل نشستم.
مامان بزرگ از آشپزخونه بیرون اومد یه نگاه بهم انداخت چشماشو ریز کرد ، بعد یه نگاه چپکی بهم انداخت رفت تو حیاط.
وا چرا اینجوری نگاه کرد.
با صدای در زدن در حیاط. هول زده از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم روسریمو سرم کردم
از اتاقم بیرون اومدم همه شون اومده بودم به همشون سلام کردم.
یه لحظه نگاهم به یاشار خورد که با لذت بهم نگاه میکرد.
نگاه مو ازش گرفتم رو مبل نشستم هنوز دو دقیقه نشده بودم که از نشستم میگذشت صدای موبایلمو شنیدم تند از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم.
گوشی رو از رو میز برداشتم به صحفه ش نگاه کردم اسم حامد روش افتاده بود یه لبخند زدم تماس رو برقرار کردم.
مهسا: بله؟!
حامد: سلام خوبی ؟
مهسا: مرسی تو خوبی؟
حامد: ممنون.
چند دقیقه مکث کرد: خب امروز قرارمون اوکیه دیگه؟!
مهسا: آره
حس کردم با شنیدن حرفم یه لبخند زد نمیدونم شاید من خل شدم.
حامد: باشه ساعت پنج بیا سرکوچه!
مهسا: باشه فقط من باید زود برگردم خونه.
حامد: اوکی زود میایم!
یه لبخند زدم: باشه ببینمت.
حامد: میبنمت فعلا...
گوشی رو قطع کردم با یه لبخند بزرگ برگشتم که از اتاق برم بیرون با دیدن قیافه عصبی حسام لبخند رو لبام ماسید
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم، گوشی رو میز آرایش گذاشتم.
بهتره برم حموم یه دوش بگیرم، حوله و لباسمو از تو کمد برداشتم رفتم حموم.
بعد از یه دوش درست و حسابی از حموم بیرون اومدم رو صندلی نشستم مشغول خشککردم موهام شدم.
موهام تا کودی کمرم میرسه به رنگ خرمایی خودم که رنگشو خیلی دوست دارم.
بعد از اینکه موهام خشک شد موهامو بالای سرم جمع کردم گوجه ایی بستم کیف لوازم آرایشمو از تو کشو بیرون آوردم، مشغول آرایش کردن شدم یه آرایش ملایم در عین حال زیبا.
موهام باز کردم همشو بالا بستم این دفعه به جای گوجهایی دم اسبی بستم.
از جام بلند شدم ، در کمدمو باز کردم مانتو سنتی به رنگ توسی شلوار هم رنگشو انتخاب کردم از تو کمد بیرون اوردم رو زمین گذاشتم یه شال کرم که هم رنگ حاشیه های مانتو بود بیرون اوردم.
خب اینم از لباسا همه چی آمادست!
ولی هنوز زوده که ما بریم بیرون هنوز ظهرم نشده پوف.
نا امید سرجام نشستم اخه خنگی تا کجا من آرایشمم انجام دادم موهامم درست کردم تا بعداز ظهر همه ش خراب میشه نزدیک بود بزنم زیر گریه.
با باز شدن در اتاقم سرمو چرخوندم مامانمو تو چارچوب در دیدم.
مامان: کجا میخوای بری که انقدر آرایش کردی؟!
پوکر بهش نگاه کردم: اصلا آرایش من معلومه؟!
مامان: اره پس چی؟؟
حرصی گفتم: مامان من ملایم ترین ارایش رو انجام دادم کجاش زیاده هااا؟!
سری تکون داد: نمیدونم والا. حالا اینو بیخیال بگو ببینم کجا میخوای بری؟!
دیگه به اینجاش فکر نکرده بودم چه بگم بهش؟!
متفکر به مامانم نگاه کردم آب دهنمو قورت دادم، الان چی بهش بگم با فکری که اومد تو ذهنم یه لبخند زدم.
مهسا: میخوایم با تینا چند نفر دیگه بریم بیرون شب برمیگردیم.
مامات: یعنی میخوای مهمونا رو ول کنی با دوستات بری بیرون؟!
کشتی ما رو با مهمونات من میخوام از دست اینا فرار کنم مامان نمیذاره.
مهسا: خیلی وقته ندیدمشون دلم براشون تنگ شده زود برمیگردم.
مامان سری تکون داد: باشه.
از خوشحالی نمیدونستم چی بگم : وای مرسی.
از اتاق بیرون رفت اوف پس کی ساعت چهار پنج میشه.
حامد گفت ظهر بهت زنگ میزنم ولی خبری نشد ای خدا.
بازم یه نگاه به ساعت انداختم حدود ساعت 12ظهر رو نشون میداد کلاقه پوفی کشیدم از جام بلند شدم از اتاق بیرون اومدم رومبل نشستم.
مامان بزرگ از آشپزخونه بیرون اومد یه نگاه بهم انداخت چشماشو ریز کرد ، بعد یه نگاه چپکی بهم انداخت رفت تو حیاط.
وا چرا اینجوری نگاه کرد.
با صدای در زدن در حیاط. هول زده از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم روسریمو سرم کردم
از اتاقم بیرون اومدم همه شون اومده بودم به همشون سلام کردم.
یه لحظه نگاهم به یاشار خورد که با لذت بهم نگاه میکرد.
نگاه مو ازش گرفتم رو مبل نشستم هنوز دو دقیقه نشده بودم که از نشستم میگذشت صدای موبایلمو شنیدم تند از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم.
گوشی رو از رو میز برداشتم به صحفه ش نگاه کردم اسم حامد روش افتاده بود یه لبخند زدم تماس رو برقرار کردم.
مهسا: بله؟!
حامد: سلام خوبی ؟
مهسا: مرسی تو خوبی؟
حامد: ممنون.
چند دقیقه مکث کرد: خب امروز قرارمون اوکیه دیگه؟!
مهسا: آره
حس کردم با شنیدن حرفم یه لبخند زد نمیدونم شاید من خل شدم.
حامد: باشه ساعت پنج بیا سرکوچه!
مهسا: باشه فقط من باید زود برگردم خونه.
حامد: اوکی زود میایم!
یه لبخند زدم: باشه ببینمت.
حامد: میبنمت فعلا...
گوشی رو قطع کردم با یه لبخند بزرگ برگشتم که از اتاق برم بیرون با دیدن قیافه عصبی حسام لبخند رو لبام ماسید
۲۷.۱k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.