۱۵۳
#۱۵۳
ولی تو چی؟
فامیالی امیر میومدن و باهام سالم و احوالپرسی میکردن ولی من انقدر تو حال خودم بودم که جز یه سالم سرد
نمیتونسم چیزه دیگه ای بگم!
اونا هم فکر کردن من خیلی مغرورمو از دماغ فیل افتاده و از روز عروسیم تو فامیلشون پیچید عروس خانواده ی
حسینی اصال فروتن نیست و خیلی از خود راضیه!
اینم یکی از قضاوتای نا به جا!
تونستن بگن مغرور ولی فکر نکردن شاید این عروسی که میبینن زندگیشو باخته!
به ساعت نگاه کردم ۸ شب شده بود!
مگه مجلس عقد ۷ یا ۶ تموم نمیشد؟ پس چرا ما هنوز اینجاییم؟
امیر بغلم نشسته بود و ریلکس داشت میوه میخورد
رومو کردم سمتش نمیدونستم باید چی صداش کنم
ینی نمیخواستم که امیر صداش بزنم
گلومو صاف کردم
_ ببین
برگشت سمتم ادامه دادم
_ چرا مجلس تموم نمیشه؟
_ یعنی چی؟
نفسمو با صدا بیرون دادم
_ مگه عقد ساعت ۶ یا ۷ تموم نمیشه؟ االن که ۸ شده!
ابروهاش پرید باال
_ یعنی باور کنم که تو نمیدونی؟
_ چیو نمیدونم؟
ظرف میوه اش رو گذاشت روی میز مقابل و گفت
_ به تو نگفتن مجلس عقد و عروسیمون یکیه؟
جااان؟ مجلس یکیه؟
ینی چی؟ ینی هم عقد هم عروسی اونم تو یک روز؟
نمیدونم از چهرم چی دید که گفت
_ ُخب وقتی خودت رو قایم میکنی و هرچی هم بقیه بهت اصرار میکنن تا توی تدارکات مراسم خودت باشی و خودت
انتخاب کنی چی به چیه محل نمیدی و روی دوش بقیه میندازی همین میشه!
_ آخه چرا یک بارم حرفی از جهیزیه و خونه ی عروس نبود؟
شونه اش رو انداخت باال
_ از خانوادت بپرس
کالفه بودم کالفه..
هرچی چشم چرخوندم تا خاله رو پیدا کنم نبود که نبود
امیر رفت قسمت مردونه
بعد از حدود ۲۰ دقیقه خاله رو بین جمعیت تشخیص دادم و با بدبختی اشاره زدم بیاد پیشم
_ خاله شادومادتون چی میگه؟
_ مگه چی میگه؟
_ چرا کسی به من نگفت عقد و عروسی یکیه؟
خاله به طور واضح دستپاچه شد
_ وا مگه نمیدونستی عزیزم؟ فکر میکردم بهت گفتیم
_ خاله داشتیم؟ دروغ ؟
به چشمام نگاه کرد و گفت
_ ببخشید تو رو خدا ولی بابات نخواست که بگیم.. میگفت باز میخوای مخالفت کنی
_ کاشکی میدوستم.. من اصال آمادگیشو ندارم من دوسش ندارم خاله
گونه امو بوسید
_ حاال مهتاب و پیدا میکنم بیاد پیشت یه ذره حرف بزنید با هم آروم بشی.
آروم بشم؟
خاله دخترت تازه وجودمو ُمتَال ِطم میکنه..
کافیه زل بزنم به عسلی نگاهش َو باز دست و دلم بلرزه..
خاله نفرستش دخترتو
من تازه با خودم کنار اومدم..
تازه به بودنش دیگ واکنش نشون نمیدم..
ولی دریغ که تو اون لباس مجلسی زیبا مثل یه نگین میدرخشید و به سمتم میومد
چشمامو بستم تا خونسردیمو حفظ کنم!
ولی تو چی؟
فامیالی امیر میومدن و باهام سالم و احوالپرسی میکردن ولی من انقدر تو حال خودم بودم که جز یه سالم سرد
نمیتونسم چیزه دیگه ای بگم!
اونا هم فکر کردن من خیلی مغرورمو از دماغ فیل افتاده و از روز عروسیم تو فامیلشون پیچید عروس خانواده ی
حسینی اصال فروتن نیست و خیلی از خود راضیه!
اینم یکی از قضاوتای نا به جا!
تونستن بگن مغرور ولی فکر نکردن شاید این عروسی که میبینن زندگیشو باخته!
به ساعت نگاه کردم ۸ شب شده بود!
مگه مجلس عقد ۷ یا ۶ تموم نمیشد؟ پس چرا ما هنوز اینجاییم؟
امیر بغلم نشسته بود و ریلکس داشت میوه میخورد
رومو کردم سمتش نمیدونستم باید چی صداش کنم
ینی نمیخواستم که امیر صداش بزنم
گلومو صاف کردم
_ ببین
برگشت سمتم ادامه دادم
_ چرا مجلس تموم نمیشه؟
_ یعنی چی؟
نفسمو با صدا بیرون دادم
_ مگه عقد ساعت ۶ یا ۷ تموم نمیشه؟ االن که ۸ شده!
ابروهاش پرید باال
_ یعنی باور کنم که تو نمیدونی؟
_ چیو نمیدونم؟
ظرف میوه اش رو گذاشت روی میز مقابل و گفت
_ به تو نگفتن مجلس عقد و عروسیمون یکیه؟
جااان؟ مجلس یکیه؟
ینی چی؟ ینی هم عقد هم عروسی اونم تو یک روز؟
نمیدونم از چهرم چی دید که گفت
_ ُخب وقتی خودت رو قایم میکنی و هرچی هم بقیه بهت اصرار میکنن تا توی تدارکات مراسم خودت باشی و خودت
انتخاب کنی چی به چیه محل نمیدی و روی دوش بقیه میندازی همین میشه!
_ آخه چرا یک بارم حرفی از جهیزیه و خونه ی عروس نبود؟
شونه اش رو انداخت باال
_ از خانوادت بپرس
کالفه بودم کالفه..
هرچی چشم چرخوندم تا خاله رو پیدا کنم نبود که نبود
امیر رفت قسمت مردونه
بعد از حدود ۲۰ دقیقه خاله رو بین جمعیت تشخیص دادم و با بدبختی اشاره زدم بیاد پیشم
_ خاله شادومادتون چی میگه؟
_ مگه چی میگه؟
_ چرا کسی به من نگفت عقد و عروسی یکیه؟
خاله به طور واضح دستپاچه شد
_ وا مگه نمیدونستی عزیزم؟ فکر میکردم بهت گفتیم
_ خاله داشتیم؟ دروغ ؟
به چشمام نگاه کرد و گفت
_ ببخشید تو رو خدا ولی بابات نخواست که بگیم.. میگفت باز میخوای مخالفت کنی
_ کاشکی میدوستم.. من اصال آمادگیشو ندارم من دوسش ندارم خاله
گونه امو بوسید
_ حاال مهتاب و پیدا میکنم بیاد پیشت یه ذره حرف بزنید با هم آروم بشی.
آروم بشم؟
خاله دخترت تازه وجودمو ُمتَال ِطم میکنه..
کافیه زل بزنم به عسلی نگاهش َو باز دست و دلم بلرزه..
خاله نفرستش دخترتو
من تازه با خودم کنار اومدم..
تازه به بودنش دیگ واکنش نشون نمیدم..
ولی دریغ که تو اون لباس مجلسی زیبا مثل یه نگین میدرخشید و به سمتم میومد
چشمامو بستم تا خونسردیمو حفظ کنم!
۹.۲k
۲۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.