معجزه عشق prt 31
#معجزه_عشق #prt_31
*********
نیاز :
وقتی مارک اون بلا رو سر آنا آورد راستش خیلی خندم گرفت واقعا میخواستم بخندم ولی باید جدی باشم..آنای بدبخت اون روز وضعیتشم قرمز بود و مشکل داشت.
نجوا با اون قد درازش پشت آنا رو گرفت و همه رفتیم بالا و دور هم جمع شدیم،،نمیدونستم بشینم تو این اوضاع بخندم یا که جدی باشم ولی ترجیح دادم جدی بشم ولی نتونستم،،رو به بچه ها برگشتم و به ایرانی گفتم"shetttt،چقد اینا دیوثن"این حرفو با یه لحن فوق العاده خنده دار زدم و همه ترکیدن از خنده بعد با چشمای شیطونم نگاهی به آنا انداختم و ادامه دادم"اهم اهم من اون زیر یه چی قرمز دیدم"آنا از خجالت شد شبیه لبو شد..همون لحظه هستی یدونه زد تو کمرمو گفت"نیاز مرض،خجالتش نده دیه:/"منم ترجیح دادم چیزی نگم یهو نجوا زد زیر خنده و تیکه تیکه و بریده گفت"واا..واای بچه ها اگه من اونجا نشسته بودم چی میشدددد"هممون زدیم زیر خنده که یدفعه ای نجوا جدی شد و گفت"بچه ها از هفته ی دیگه دانشگاه بیشتریامون شروع میشه و دیگه خودتونم میدونین از چند وقت دیگم باید بریم سر کار من واقعا دلم میخواد یه کاری کنم این پسرا رو ضایع کنم"کامیلا هم گفت"آرهههه منم موافقم ولی واقعا نمیدونم چه بلایی سرشون بیارم"یهویی من گفتم "بچه ها من یه نقشه ای دارم سراتون رو بیارین جلو تا براتون توضیح بدم*_*"
***********
سه روز بعد
یوگیوم :
چند وقتی شده بود که اصلا با دخترا کل کل نمیکردیم،،هر کدوممون تو لاک خودمون فرو رفته بودیم و فقط برای شام خوردن دور همدیگه جمع میشدیم،،اون دختره نیازم با دوستاش رفته بود سفر و امروز یا فردا میومد،یذره به دخترا مشکوک بودم ولی نه زیاد چون دیگه واقعا حالشون گرفته شده بود و باهامون کاری نداشتن:\
کامیلا :
فردا روز مهمی بود،،روز اجرای نقشه امون بود..نیازم امروز از سفر میومد همه چی درست میشد اینا فکر کردن ما کارشون رو بدون جواب میذاریم...هه...کور خوندن تو همین فکرا بودم که با صدای آیفون به خودم اومدم نیاز اومده بود..اونروزی که میخواست بره سفر با جی بی خیلی مشکل داشت ولی آخرم کار خودشو کرد به بچه ها گفتم اع بچه ها نیاز اومد هممون رفتیم و بغلش کردیم...
شب شده بود هممون از استرس فردا واقعا نمیدونستیم چکار کنیم ولی هر جوری بود شبو گذرونیدیم تا فردا صبح بیاد و کار پسرا رو تلافی کنیم
نجوا :
همه چی حل شده بود قبل از خواب دور هم جمع شدیم و از نقشمون مرور کردیم..درسته مجبور بودم از خواب فردا صبحم بگذرم ولی می ارزید..این پسرا رو یکی باید سرجاشون میشوند..خیلی پررو شده بودن دیگ..هممون گرفتیم خوابیدیم و منتظر فردا شدیم
**
با شنیدن صدای زنگ گوشیم اعصابم خورد شد و سعی کردم خاموشش کنم ولی با یادآوری نقشه پوووف عصبی ای کشیدم و بیدار شدم،،نیازم بیدار کردم..هستی و کامیلا و انام بیدار شده بودن..ساعت پنج صبح بود و ما واقعا کار داشتیم..سریع اومدیم طبقه پایین و ...
پایان پارت 31
@Lovefic_Got7
*********
نیاز :
وقتی مارک اون بلا رو سر آنا آورد راستش خیلی خندم گرفت واقعا میخواستم بخندم ولی باید جدی باشم..آنای بدبخت اون روز وضعیتشم قرمز بود و مشکل داشت.
نجوا با اون قد درازش پشت آنا رو گرفت و همه رفتیم بالا و دور هم جمع شدیم،،نمیدونستم بشینم تو این اوضاع بخندم یا که جدی باشم ولی ترجیح دادم جدی بشم ولی نتونستم،،رو به بچه ها برگشتم و به ایرانی گفتم"shetttt،چقد اینا دیوثن"این حرفو با یه لحن فوق العاده خنده دار زدم و همه ترکیدن از خنده بعد با چشمای شیطونم نگاهی به آنا انداختم و ادامه دادم"اهم اهم من اون زیر یه چی قرمز دیدم"آنا از خجالت شد شبیه لبو شد..همون لحظه هستی یدونه زد تو کمرمو گفت"نیاز مرض،خجالتش نده دیه:/"منم ترجیح دادم چیزی نگم یهو نجوا زد زیر خنده و تیکه تیکه و بریده گفت"واا..واای بچه ها اگه من اونجا نشسته بودم چی میشدددد"هممون زدیم زیر خنده که یدفعه ای نجوا جدی شد و گفت"بچه ها از هفته ی دیگه دانشگاه بیشتریامون شروع میشه و دیگه خودتونم میدونین از چند وقت دیگم باید بریم سر کار من واقعا دلم میخواد یه کاری کنم این پسرا رو ضایع کنم"کامیلا هم گفت"آرهههه منم موافقم ولی واقعا نمیدونم چه بلایی سرشون بیارم"یهویی من گفتم "بچه ها من یه نقشه ای دارم سراتون رو بیارین جلو تا براتون توضیح بدم*_*"
***********
سه روز بعد
یوگیوم :
چند وقتی شده بود که اصلا با دخترا کل کل نمیکردیم،،هر کدوممون تو لاک خودمون فرو رفته بودیم و فقط برای شام خوردن دور همدیگه جمع میشدیم،،اون دختره نیازم با دوستاش رفته بود سفر و امروز یا فردا میومد،یذره به دخترا مشکوک بودم ولی نه زیاد چون دیگه واقعا حالشون گرفته شده بود و باهامون کاری نداشتن:\
کامیلا :
فردا روز مهمی بود،،روز اجرای نقشه امون بود..نیازم امروز از سفر میومد همه چی درست میشد اینا فکر کردن ما کارشون رو بدون جواب میذاریم...هه...کور خوندن تو همین فکرا بودم که با صدای آیفون به خودم اومدم نیاز اومده بود..اونروزی که میخواست بره سفر با جی بی خیلی مشکل داشت ولی آخرم کار خودشو کرد به بچه ها گفتم اع بچه ها نیاز اومد هممون رفتیم و بغلش کردیم...
شب شده بود هممون از استرس فردا واقعا نمیدونستیم چکار کنیم ولی هر جوری بود شبو گذرونیدیم تا فردا صبح بیاد و کار پسرا رو تلافی کنیم
نجوا :
همه چی حل شده بود قبل از خواب دور هم جمع شدیم و از نقشمون مرور کردیم..درسته مجبور بودم از خواب فردا صبحم بگذرم ولی می ارزید..این پسرا رو یکی باید سرجاشون میشوند..خیلی پررو شده بودن دیگ..هممون گرفتیم خوابیدیم و منتظر فردا شدیم
**
با شنیدن صدای زنگ گوشیم اعصابم خورد شد و سعی کردم خاموشش کنم ولی با یادآوری نقشه پوووف عصبی ای کشیدم و بیدار شدم،،نیازم بیدار کردم..هستی و کامیلا و انام بیدار شده بودن..ساعت پنج صبح بود و ما واقعا کار داشتیم..سریع اومدیم طبقه پایین و ...
پایان پارت 31
@Lovefic_Got7
۳.۵k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.