نگاهم میکنی اما نگاهت را نمیفهمم
نگاهم میکنی اما نگاهت را نمیفهمم
همان چشمان آرام و سیاهت را نمیفهمم
سر سجاده ات شاید نماز حاجتی خواندی
مرا عاشق نکن وقتی که آهت را نمیفهمم
تو آواره ترین آدم میان شهرها بودی
چرا در خانه ی قلبم پناهت را نمیفهمم
همان بهتر که در بندی اسیر میله ها هستی
قفس آوارگی دارد گناهت را نمیفهمم
قسم خوردی که احساسم دلش باران نمیخواد
بیا نم نم بزن بر من گواهت را نمیفهمم
تو آن مایوس و سردرگم میان پیچ و خم هایت
مرا گم کرده ای شاید که راهت را نمیفهمم
همان چشمان آرام و سیاهت را نمیفهمم
سر سجاده ات شاید نماز حاجتی خواندی
مرا عاشق نکن وقتی که آهت را نمیفهمم
تو آواره ترین آدم میان شهرها بودی
چرا در خانه ی قلبم پناهت را نمیفهمم
همان بهتر که در بندی اسیر میله ها هستی
قفس آوارگی دارد گناهت را نمیفهمم
قسم خوردی که احساسم دلش باران نمیخواد
بیا نم نم بزن بر من گواهت را نمیفهمم
تو آن مایوس و سردرگم میان پیچ و خم هایت
مرا گم کرده ای شاید که راهت را نمیفهمم
۹۶۶
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.