پارت صدو سی و هفت ...
#پارت صدو سی و هفت ...
#کارن...
بعد از ناها که حسابی مزه داد کمی با کامین صحبت کردم و گفتم که ما امشب دعوت تولد سویل هستیم که گفت اونو با ترانه هم دعوت کرده تیام وکارین هم دعوت بودن ولی بخاطر بچه نمیخواستن بیان...
با جانان گفتم میخوابم و عصر بیدارم کنه و خودش هم تا ساعت 7/5اماده باشه اونم باشه ای گفت و رفتم اتاقم و از بی خوابی بی هوش شدم...
#جانان ...
میز رو جمع کردم و رفتم اتاقم حموم کرده بودم ونیاز نداشتم دلم میخواست موهام رو دلم میخواست صاف کنم ولی اتو مو نداشتم گفتم شاید کامین داشته باشه به طرف اتاقش رفتم و بعد از اجازه که داد وارد اتاقش شدم روی تخت دراز کشیده بود و داشت تلفن حرف میزد اشاره کرد بشینم منم روی مبل نشستم تا تلفنش تموم شه ...
بعد از 5دقیقه حرف زدن طرف بالاخره قطع کرد...
کامین: هوووف بابا دهنم کف کرد...ببخشید معطل شدی یکی از مریضام بود ...کاری داشتی...
من: نه زیاد مهم نبود کارم میخواستم ببینم اتو مو نداری اخه ندارم میخواستن واسه امشب حاضر شم...
کامین: اره دارم بزار الان برات میارم ...
بلند شدو به طرف کشوی کنسول رفت و بهم داد بعد از تشکر ازش گرفت و به اتاقم برگشتم به خاطر این که مو هام بلند بود زمان زیادی میخواست اتوی کل موم همه رو اتو کشیدم و تقریبا یک ساعتی طول کشید...
لباسایی که کارن واسم خریده بود رو روی تخت گذاشتم لباسش خوشگل بود بود چون اسپرت بود تصمیم گرفتم کفشی رو که کارن برام سوغاتی اورده رو باهاش ست کنم و روی تخت گذاشتم ...
نگاهی به ساعت کردم سه بعد از ظهر بود به شدت حوصله ام سر رفته بود نمیدونستم چی کار کنم رفتم توی سالن تلوزیون رو روشن کردم کمی کانالا رووبالا پایین کردم ولی چیزی ندیدم که نگاه کنم پوفی کردم و رفتم پایین توی اشپز خونه دلم حوس کرده بود کیک درست کنم...وقت داشتم از این بیکاری هم بهتر بود مشغول کار شدم خلاصه تقریبا بعد از یک ساعت کارم تموم شد و گذاشتم توی فر کیک رو ...
دوباره تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای کارتون داشتم واسه خودم میدیم که با فرو رفتن مبل کنارم نگاهی به بغل دستم کرد کامین بود ..
کامین: اوه ببین من میگم تو فنچی میگی نه نشستی داری کارتون میبینی...
من: اره خیلی هم خوبه مگه فقد بچه ها کتارتون میبینن بابا بزرگ...
کامین: نه خوب نوه گل ببین سر گرم شی کم تر اتش بسوزونی...
سری تکون دادم و به طرف تلوزیون چرخیدم و ادامه کارتون رو دیدم ...
نگاهی به ساعت کردم کیکم دیگه باید پخته باش بلند شدم که .
کامین: کجا میری ..
من: میرم ببینم کیکم پخته یا نه..
کامین: اوه چه خبر خوشمزه ای منم میام..
دوتایی رفتیم اشپز خونه کیک رو در اوردم و واسه کنارش قهوه درست کردم کامین واسه خودش یه تیکه بزرگ گذاشت و مشغول شد منم واسه کارن تیکه ای گذاشتم و قهوه توی سینی بردم اتاقش
#کارن...
بعد از ناها که حسابی مزه داد کمی با کامین صحبت کردم و گفتم که ما امشب دعوت تولد سویل هستیم که گفت اونو با ترانه هم دعوت کرده تیام وکارین هم دعوت بودن ولی بخاطر بچه نمیخواستن بیان...
با جانان گفتم میخوابم و عصر بیدارم کنه و خودش هم تا ساعت 7/5اماده باشه اونم باشه ای گفت و رفتم اتاقم و از بی خوابی بی هوش شدم...
#جانان ...
میز رو جمع کردم و رفتم اتاقم حموم کرده بودم ونیاز نداشتم دلم میخواست موهام رو دلم میخواست صاف کنم ولی اتو مو نداشتم گفتم شاید کامین داشته باشه به طرف اتاقش رفتم و بعد از اجازه که داد وارد اتاقش شدم روی تخت دراز کشیده بود و داشت تلفن حرف میزد اشاره کرد بشینم منم روی مبل نشستم تا تلفنش تموم شه ...
بعد از 5دقیقه حرف زدن طرف بالاخره قطع کرد...
کامین: هوووف بابا دهنم کف کرد...ببخشید معطل شدی یکی از مریضام بود ...کاری داشتی...
من: نه زیاد مهم نبود کارم میخواستم ببینم اتو مو نداری اخه ندارم میخواستن واسه امشب حاضر شم...
کامین: اره دارم بزار الان برات میارم ...
بلند شدو به طرف کشوی کنسول رفت و بهم داد بعد از تشکر ازش گرفت و به اتاقم برگشتم به خاطر این که مو هام بلند بود زمان زیادی میخواست اتوی کل موم همه رو اتو کشیدم و تقریبا یک ساعتی طول کشید...
لباسایی که کارن واسم خریده بود رو روی تخت گذاشتم لباسش خوشگل بود بود چون اسپرت بود تصمیم گرفتم کفشی رو که کارن برام سوغاتی اورده رو باهاش ست کنم و روی تخت گذاشتم ...
نگاهی به ساعت کردم سه بعد از ظهر بود به شدت حوصله ام سر رفته بود نمیدونستم چی کار کنم رفتم توی سالن تلوزیون رو روشن کردم کمی کانالا رووبالا پایین کردم ولی چیزی ندیدم که نگاه کنم پوفی کردم و رفتم پایین توی اشپز خونه دلم حوس کرده بود کیک درست کنم...وقت داشتم از این بیکاری هم بهتر بود مشغول کار شدم خلاصه تقریبا بعد از یک ساعت کارم تموم شد و گذاشتم توی فر کیک رو ...
دوباره تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای کارتون داشتم واسه خودم میدیم که با فرو رفتن مبل کنارم نگاهی به بغل دستم کرد کامین بود ..
کامین: اوه ببین من میگم تو فنچی میگی نه نشستی داری کارتون میبینی...
من: اره خیلی هم خوبه مگه فقد بچه ها کتارتون میبینن بابا بزرگ...
کامین: نه خوب نوه گل ببین سر گرم شی کم تر اتش بسوزونی...
سری تکون دادم و به طرف تلوزیون چرخیدم و ادامه کارتون رو دیدم ...
نگاهی به ساعت کردم کیکم دیگه باید پخته باش بلند شدم که .
کامین: کجا میری ..
من: میرم ببینم کیکم پخته یا نه..
کامین: اوه چه خبر خوشمزه ای منم میام..
دوتایی رفتیم اشپز خونه کیک رو در اوردم و واسه کنارش قهوه درست کردم کامین واسه خودش یه تیکه بزرگ گذاشت و مشغول شد منم واسه کارن تیکه ای گذاشتم و قهوه توی سینی بردم اتاقش
۹.۴k
۱۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.