*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
چطور تونستی ...حالم بهم می خوره ازت ...خیانتکار ....نامرد
به من میگه بچه ...من زنتم ...برده ات نیستم ...حیون خونگیت نیستم ...محمدش ....برو باهمون دیگه ...چرا منو نگاه می کنی ....برو
-چرا لال نمیشی ...
- با دست زدم رو دهنم وگفتم : لال میشم ...نامرد .
یهو داد زد وگفت : اره نامردم
می خوای چیکار کنی شراره رو پنج ساله دوست دارم ...می خوای چیکار کنی هان ...بگو ..
با گریه نگاش کردم
- حرف بزن ...می خوای به عموت بگی یا بابات ...اونا که می دونن ...انقدر بی ارزش بودی براشون واسه ملک میراثشون وارس می خواستن حالا فهمیدی چرا تو رو دادن به من ...
- دروغه
- دروغ نیست اصل کاری من بودم تا من رضایت ندادم این ازدواج احمقانه هم صورت نگرفت ...همینقدر بی ارزش بودی که نظرتو نپرسیدن حتا در مورد این خونه این تخت لباسهای تنت ...مثله یه برده...
- ازت متنفرم ...حیووووون
اینبار محکمتر زد تو صورتم جیغ زدن گفتم : آشغال....حیوووون... کثاااافت ازت حالم بهم می خوره ...می بینمت حالت ....
دستشو گذاشت رو گلوم وگفت : دیگه دهنتو ببند که اینارتیکه تیکه ات می کنم
- غلط می کنی ...ولم کن ...
موهام چنگ زد وگفت : نشونت میدم یه حیون چیکار می کنه ...
- موهام کندی عوضی ...
انقدر ازش متنفر شدم دلم می خواست خودمو بکشم
یهو به خودم اومدم دیدم حوله تنم نیست با وحشت نگاش کردم چرا با این روش منو شکنجه می داد
- به من دست نزن ...کثاف...
با پشت دست زد تو دهنم جیغ زدم
- می دونی کسی نیست به دادت برسه پس خفه شو اینجوری خودت اذیت میشی
- م...ح...م...د ...
از تقلای خودم باورم نمی شد هر بار جیغ می زدم محمد بیشتر عصبی می شد
- محمد تو رو به جون عزیزت نکن ...غلط کردم
عصبانی گفت : چرا از من می ترسی هان ...چرا مگه من هیولام
- محمد جون مهدی...
یهو دستامو ول کرد افتادم رو تخت بی حال نشست کنار تخت سرشو بین دستاش گرفت ملافه رو گرفتم دور خودم یهو ساکت شده بود ترسیدم دیدم شونه هاش تکون می خوره بعدم صدای هق هق گریه اش
- محمد ...
جوابمو ندادیهو بلند شد رفت بیرون
*فرشته*
چطور تونستی ...حالم بهم می خوره ازت ...خیانتکار ....نامرد
به من میگه بچه ...من زنتم ...برده ات نیستم ...حیون خونگیت نیستم ...محمدش ....برو باهمون دیگه ...چرا منو نگاه می کنی ....برو
-چرا لال نمیشی ...
- با دست زدم رو دهنم وگفتم : لال میشم ...نامرد .
یهو داد زد وگفت : اره نامردم
می خوای چیکار کنی شراره رو پنج ساله دوست دارم ...می خوای چیکار کنی هان ...بگو ..
با گریه نگاش کردم
- حرف بزن ...می خوای به عموت بگی یا بابات ...اونا که می دونن ...انقدر بی ارزش بودی براشون واسه ملک میراثشون وارس می خواستن حالا فهمیدی چرا تو رو دادن به من ...
- دروغه
- دروغ نیست اصل کاری من بودم تا من رضایت ندادم این ازدواج احمقانه هم صورت نگرفت ...همینقدر بی ارزش بودی که نظرتو نپرسیدن حتا در مورد این خونه این تخت لباسهای تنت ...مثله یه برده...
- ازت متنفرم ...حیووووون
اینبار محکمتر زد تو صورتم جیغ زدن گفتم : آشغال....حیوووون... کثاااافت ازت حالم بهم می خوره ...می بینمت حالت ....
دستشو گذاشت رو گلوم وگفت : دیگه دهنتو ببند که اینارتیکه تیکه ات می کنم
- غلط می کنی ...ولم کن ...
موهام چنگ زد وگفت : نشونت میدم یه حیون چیکار می کنه ...
- موهام کندی عوضی ...
انقدر ازش متنفر شدم دلم می خواست خودمو بکشم
یهو به خودم اومدم دیدم حوله تنم نیست با وحشت نگاش کردم چرا با این روش منو شکنجه می داد
- به من دست نزن ...کثاف...
با پشت دست زد تو دهنم جیغ زدم
- می دونی کسی نیست به دادت برسه پس خفه شو اینجوری خودت اذیت میشی
- م...ح...م...د ...
از تقلای خودم باورم نمی شد هر بار جیغ می زدم محمد بیشتر عصبی می شد
- محمد تو رو به جون عزیزت نکن ...غلط کردم
عصبانی گفت : چرا از من می ترسی هان ...چرا مگه من هیولام
- محمد جون مهدی...
یهو دستامو ول کرد افتادم رو تخت بی حال نشست کنار تخت سرشو بین دستاش گرفت ملافه رو گرفتم دور خودم یهو ساکت شده بود ترسیدم دیدم شونه هاش تکون می خوره بعدم صدای هق هق گریه اش
- محمد ...
جوابمو ندادیهو بلند شد رفت بیرون
۸.۹k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.