*گل یخ*
*گل یخ*
*محمد*
زن عمو زیر بغلشو گرفته بوداگه می رفت نابود می شدم انقدر تو دلم خدا خدا کردم مامان آروم گفت : محمد چته
- داره میره مامان
- کاریه که خودت کردی چقدر گفتم محمد نکن شد این
- اشتباه کردم ...یه کاری بکن مامان .به خدا جبران می کنم
- هر چی خودش تصمیم بگیره
فرشته رفت وسوار ماشین عمو شد مامانو نگاه کردم ورفتم سوار ماشین خودم شدم وبرگشتم خونه چراهمه چی پوچ بود گوشیم زنگ می خورد شراره بودمحکم زدمش تو دیوار این کارم باعث شد هر چی میومد جلو دستم رو خورد کنم خسته از این کار نشستم وتکیه دادم به دیوار قاب عروسیمون زده بود به دیوار یه لبخندم رو لبامون نبود
سرمو گذاشتم رو زانوهام ولی نمی تونستم گریه کنم
- محمد ...
چقدر دلم تنگ شده بود دوسش داشتم ونمی دونستم
دستی نشست رو شونم سرمو بلند کردم با دیدن فرشته فکر کردم توهم زدم
- چیکار کردی محمد باز خونه رو ریختی بهم
- فرشته....خودتی ...
لبخند زد محکم بغلش کردم تکون نمی خورد صورتشو غرق بوسه کردم آروم ازم جدا شد و گفت : قرار نبود کاراتو تکرار کنی
دلخور اتاق رو نگاه کرد
- فکرکردم برای همیشه رفتی
- بهت یه فرصت دیگه دادم به هر دومون
- جبران می کنم پیشی کوچلو
لبخندش دروغی بود این دلمو می لرزوند از من بدش میومد می دونستم هر چی هست مربوطه به بابا وعمو که دیروز باهاش حرف زدن
اون که رفت حموم اتاق رو جم کردم وجاروزدم کاری که تو عمرم انجام نداده بودم رفتم پایین از دیدن مامان بزرگ تعجب کردم لبخند زد واشاره کرد برم پیشش
- چه خوب اومدین اینجا مامان بزرگ
- می دونی که فرشته نمی خواست بیاد
- می دونم
- محمد از این به بعدم مواظب رفتارت باش ...
بعدم لبخند زد وگفت : فکر کنم یه بچه خیلی چیزها رو عوض کنه
تعجب منو که دید خندید وکفت : من دوسال از فرشته کوچیکتر بودم عموت رو به دنیا آوردم
- فرق داره .
- هیچ فرقی نداره
سرمو پایین انداختم گفت : فرشته همه چیزو به من گفته
- پس خوبه که می دونید
- دیگه از این به بعد نمی زاریم به حال خودتون باشید
متعجب نگاش کردم لبخند زد وگفت : من اومدم اینجا بمونم حواسم بهتون هست .
- باشه
وقت نهار شد بابام هم اومده بود وقتی می خواستم بنشینم مامان بزرگ اشاره کرد کنارفرشته بنشینم منم کنارش نشستم ولی حتا نگاهمم نمی کرد چقدر عصبی شدم مامان بزرگ لبخند زد معنی لبخندشو نمی فهیدم بعد از نهار یکم نشستیم من انقدر خسته بودم وبی خوابی کشیده بودم چشام می رفت رو هم مامان خندید وگفت : پاشو برو اتاقت بخواب
بلند شدم رفتم بالا یه قرص مسکن خوردم چون سرم خیلی درد می کرد از بی خوابی ورفتم رو تخت راحت خوابیدم
*محمد*
زن عمو زیر بغلشو گرفته بوداگه می رفت نابود می شدم انقدر تو دلم خدا خدا کردم مامان آروم گفت : محمد چته
- داره میره مامان
- کاریه که خودت کردی چقدر گفتم محمد نکن شد این
- اشتباه کردم ...یه کاری بکن مامان .به خدا جبران می کنم
- هر چی خودش تصمیم بگیره
فرشته رفت وسوار ماشین عمو شد مامانو نگاه کردم ورفتم سوار ماشین خودم شدم وبرگشتم خونه چراهمه چی پوچ بود گوشیم زنگ می خورد شراره بودمحکم زدمش تو دیوار این کارم باعث شد هر چی میومد جلو دستم رو خورد کنم خسته از این کار نشستم وتکیه دادم به دیوار قاب عروسیمون زده بود به دیوار یه لبخندم رو لبامون نبود
سرمو گذاشتم رو زانوهام ولی نمی تونستم گریه کنم
- محمد ...
چقدر دلم تنگ شده بود دوسش داشتم ونمی دونستم
دستی نشست رو شونم سرمو بلند کردم با دیدن فرشته فکر کردم توهم زدم
- چیکار کردی محمد باز خونه رو ریختی بهم
- فرشته....خودتی ...
لبخند زد محکم بغلش کردم تکون نمی خورد صورتشو غرق بوسه کردم آروم ازم جدا شد و گفت : قرار نبود کاراتو تکرار کنی
دلخور اتاق رو نگاه کرد
- فکرکردم برای همیشه رفتی
- بهت یه فرصت دیگه دادم به هر دومون
- جبران می کنم پیشی کوچلو
لبخندش دروغی بود این دلمو می لرزوند از من بدش میومد می دونستم هر چی هست مربوطه به بابا وعمو که دیروز باهاش حرف زدن
اون که رفت حموم اتاق رو جم کردم وجاروزدم کاری که تو عمرم انجام نداده بودم رفتم پایین از دیدن مامان بزرگ تعجب کردم لبخند زد واشاره کرد برم پیشش
- چه خوب اومدین اینجا مامان بزرگ
- می دونی که فرشته نمی خواست بیاد
- می دونم
- محمد از این به بعدم مواظب رفتارت باش ...
بعدم لبخند زد وگفت : فکر کنم یه بچه خیلی چیزها رو عوض کنه
تعجب منو که دید خندید وکفت : من دوسال از فرشته کوچیکتر بودم عموت رو به دنیا آوردم
- فرق داره .
- هیچ فرقی نداره
سرمو پایین انداختم گفت : فرشته همه چیزو به من گفته
- پس خوبه که می دونید
- دیگه از این به بعد نمی زاریم به حال خودتون باشید
متعجب نگاش کردم لبخند زد وگفت : من اومدم اینجا بمونم حواسم بهتون هست .
- باشه
وقت نهار شد بابام هم اومده بود وقتی می خواستم بنشینم مامان بزرگ اشاره کرد کنارفرشته بنشینم منم کنارش نشستم ولی حتا نگاهمم نمی کرد چقدر عصبی شدم مامان بزرگ لبخند زد معنی لبخندشو نمی فهیدم بعد از نهار یکم نشستیم من انقدر خسته بودم وبی خوابی کشیده بودم چشام می رفت رو هم مامان خندید وگفت : پاشو برو اتاقت بخواب
بلند شدم رفتم بالا یه قرص مسکن خوردم چون سرم خیلی درد می کرد از بی خوابی ورفتم رو تخت راحت خوابیدم
۳۲.۰k
۲۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.