*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
کنار زن عمو ومادر بزرگ ولیلا خانم نشسته بودم داشتن حرف می زدن زن عمو دلتنگ محیا بود مادر بزرگ رو به من گفت : برو استراحت کن دخترم باید یه هفته استراحت کنی برو عزیزم
نا راضی رفتم بالا محمد خواب بود کی باورش می کنه کسی که اینجوری آروم خوابیده می تونه تو چند دقیقه همه چیزو بریزه بهم دوست نداشتم کنارش بخوابم از کمد یه پتو در اوردم رفتم تو پذیرای دراز کشیدم
کم کم چشام گرم شد وخوابیدم
بیدار که شدم بی حال رفتم چای درست کردم بعدم صورتمو آب زدم خوابم بپره رفتم ببینم محمد خواب هنوز دیدم نیست برگشتم یه چای ریختم وخوردم بعدم رفتم پایین باز هوا بارونی بود نشستم کنار مادر بزرگ که داشت کتاب می خوندداشتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم گفت : محمد رفت بیرون خیلی ناراحت بود
- همیشه بی خبرمیره میاد ...ولی چرا عصبی بود
- نمی دونم دیگه وقتی بخشیدیش ازش دور نشو
متعجب مادر بزرگ رو نگاه کردم ازکجا فهمید که چی شده ؟!
لبخند زد وگفت : پاشو دخترم پاشو یکم به خودت برس دیگه نبینم ناراحتی واخمتون رو
- چشم
- پس بلند شو دیگه
بلند شدم رفتم بالا خودمو تو آینه نگاه کردم باید چیکار می کردم من که ازش ناراحت بودم حالا خودم پا پبش می زاشتم از نظر خودم احمقانه بود
ولی بعد جواب مادر بزرگ رو چی می دادم اون خیلی باهام حرف زده بود من که برگشتم پس می تونستم محمدم ببخشم ...ولی درد من خودم بودم کاری که کردم خودکشی کار آدمهای ضعیف بود چطور محمد انقدر مشکل داشت هیچ وقت اینکارو نکرد مگه نمیگن آدمهای که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشن این کارو می کنن اونم محمد که همه چیزو تجربه کرده بود منم باید فراموش کنم مهم این بود این اتفاق باعث شد محمد به خودش بیاد
مثله همیشه اومدن ورفتن محمد ساعت خاصی نداشت ساعت ده شب بود وازش خبری نشد موبایلشم که خورد کرده بود بی تفاوت از کارای تکراریش رفتم بالا این موقع دیگه کسی تو خونه بیدار نمی موند لباس عوض کردم موهام که با اتو صاف کرده بودم صاف کردم صورتمو که آرایش کردم پاک کردم ورفتم تو تخت از این تکرار متنفر بودم چشام داشت گرم می شد محمد اومد خودمو زدم خواب رفت لباس عوض کرد ورفت بیرون دیگه هم نیومد تو اتاق منم بی خیال خوابیدم
صبح که چشام باز کردم متحیر نشستم رو تخت یه دسته بزرگ گل سرخ بودلبمو گزیدم رفتم بیرون محمد تو پذیرای خواب بودخوب حقشم بود یکم تنبی بشه لبخند زدم یه گلدون بزرگ رو آب کردم وگل ها رو برداشتم بزارم تو آب دیدم یه جعبه زیر گلهاست با لبخند گلها رو گذاشتم تو گلدون وگذاشتم رو پاتختی وجعبه رو باز کردم یه جعبه موزیکال که یه فرشته توش بود کوکش کردم وفرشته رو گذاشتم رو صفحه اش می رقصید با لبخند نگاش می کردم خیلی قشنگ بود
*فرشته*
کنار زن عمو ومادر بزرگ ولیلا خانم نشسته بودم داشتن حرف می زدن زن عمو دلتنگ محیا بود مادر بزرگ رو به من گفت : برو استراحت کن دخترم باید یه هفته استراحت کنی برو عزیزم
نا راضی رفتم بالا محمد خواب بود کی باورش می کنه کسی که اینجوری آروم خوابیده می تونه تو چند دقیقه همه چیزو بریزه بهم دوست نداشتم کنارش بخوابم از کمد یه پتو در اوردم رفتم تو پذیرای دراز کشیدم
کم کم چشام گرم شد وخوابیدم
بیدار که شدم بی حال رفتم چای درست کردم بعدم صورتمو آب زدم خوابم بپره رفتم ببینم محمد خواب هنوز دیدم نیست برگشتم یه چای ریختم وخوردم بعدم رفتم پایین باز هوا بارونی بود نشستم کنار مادر بزرگ که داشت کتاب می خوندداشتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم گفت : محمد رفت بیرون خیلی ناراحت بود
- همیشه بی خبرمیره میاد ...ولی چرا عصبی بود
- نمی دونم دیگه وقتی بخشیدیش ازش دور نشو
متعجب مادر بزرگ رو نگاه کردم ازکجا فهمید که چی شده ؟!
لبخند زد وگفت : پاشو دخترم پاشو یکم به خودت برس دیگه نبینم ناراحتی واخمتون رو
- چشم
- پس بلند شو دیگه
بلند شدم رفتم بالا خودمو تو آینه نگاه کردم باید چیکار می کردم من که ازش ناراحت بودم حالا خودم پا پبش می زاشتم از نظر خودم احمقانه بود
ولی بعد جواب مادر بزرگ رو چی می دادم اون خیلی باهام حرف زده بود من که برگشتم پس می تونستم محمدم ببخشم ...ولی درد من خودم بودم کاری که کردم خودکشی کار آدمهای ضعیف بود چطور محمد انقدر مشکل داشت هیچ وقت اینکارو نکرد مگه نمیگن آدمهای که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشن این کارو می کنن اونم محمد که همه چیزو تجربه کرده بود منم باید فراموش کنم مهم این بود این اتفاق باعث شد محمد به خودش بیاد
مثله همیشه اومدن ورفتن محمد ساعت خاصی نداشت ساعت ده شب بود وازش خبری نشد موبایلشم که خورد کرده بود بی تفاوت از کارای تکراریش رفتم بالا این موقع دیگه کسی تو خونه بیدار نمی موند لباس عوض کردم موهام که با اتو صاف کرده بودم صاف کردم صورتمو که آرایش کردم پاک کردم ورفتم تو تخت از این تکرار متنفر بودم چشام داشت گرم می شد محمد اومد خودمو زدم خواب رفت لباس عوض کرد ورفت بیرون دیگه هم نیومد تو اتاق منم بی خیال خوابیدم
صبح که چشام باز کردم متحیر نشستم رو تخت یه دسته بزرگ گل سرخ بودلبمو گزیدم رفتم بیرون محمد تو پذیرای خواب بودخوب حقشم بود یکم تنبی بشه لبخند زدم یه گلدون بزرگ رو آب کردم وگل ها رو برداشتم بزارم تو آب دیدم یه جعبه زیر گلهاست با لبخند گلها رو گذاشتم تو گلدون وگذاشتم رو پاتختی وجعبه رو باز کردم یه جعبه موزیکال که یه فرشته توش بود کوکش کردم وفرشته رو گذاشتم رو صفحه اش می رقصید با لبخند نگاش می کردم خیلی قشنگ بود
۵.۳k
۲۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.