پارت ۲۸
پارت ۲۸
چشمام گرد شد.اروم گفتم
_چی؟
_ساحره ای؟
_تو از کجا میدونی؟
کلافه دستی به صورتش کشید و به سمت دیگه ای نگاه کرد.انگار که با خودش حرف بزنه گفت
_چجوری بگم...
_میلاد درست حرف بزن ببینم چی میگی.پرسیدم تو از کجا میدونی؟
_اینجا نمیشه.بریم یه جا دیگه.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه رفت.مجبوری پشت سرش رفتم.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
معلوم بود سعی داشت عصبانیتشو سر فرمون ماشین خالی کنه.ترجیح دادم چیزی نپرسم تا خودش تعریف کنه.
جلوی یه کافه نگه داشت.پیاده شدیم و رفتیم تو.مخالفتی نکردم چون میدیدم که حالش خوب نیست.
گوشه ترین میزو انتخاب کرد و نشست.
روبروش نشستم.دستاشو توی هم قفل کرد و زیر لب گفت
_امیدوار بودم که اینجوری نشه.
چیزی نگفتم.میشناختمش.نباید خیلی بهش فشار بیارم وگرنه حرف نمیزنه.خودش ادامه داد
_اون روزی که برام تعریف کردی که چی شد و باید شیشه هارو درست کنی خدا خدا میکردم که نتونی.نوشین میدونی تو چی هستی؟
اخم کردم.پرسیدم
_تو چی میدونی؟
مردد گفت
_نوشین نباید اینجوری میشد.
کلافه گفتم
_مگه چیشده؟چی هست که من نمیدونم.
تا خواست حرفی بزنه خانومی برای گرفتن سفارش اومد.میلاد سریع گفت
_دو تا فهوه لطفا.
خانومه سری تکون داد و رفت.
میلاد گفت
_من خیلی وقته که راجب این چیزا میدونم.خیلی هم میدونم...اصلا واسه همینه که نگرانتم چون میدونم چی هستی و قراره چی بشه.
_مگه قراره چی بشه؟چرا واضح حرف نمیزنی؟
_نمیتونم چیزی بهت بگم.
عصبی شده بودم.صدام کمی بالا رفته بود
_نمیتونی؟ینی چی؟اصلا تو چرا این همه مدت ازین موضوع اطلاعات داری؟
میلاد سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
داد زدم
_چرا حرف نمیزنی؟
سرشو اورد بالا و گفت
_اروم باش نوشین.
توجه چند نفر بهمون جلب شده بود.از عصبانیت و سردرگمی شدید نفسام تند شده بود.
گفت
_فقط یه افسانس...ینی امیدوارم یه افسانه باشه.من خیلی راجبش تحقیق کردم اما اگه این افسانه حقیقت داشته باشه...
_چی میشه؟
_اگه حقیقت داشته باشه ممکنه که تو...
_نوشین...
با صدای شاهین هردو سرمونو به طرفش چرخوندیم.
چشمام گرد شد.اروم گفتم
_چی؟
_ساحره ای؟
_تو از کجا میدونی؟
کلافه دستی به صورتش کشید و به سمت دیگه ای نگاه کرد.انگار که با خودش حرف بزنه گفت
_چجوری بگم...
_میلاد درست حرف بزن ببینم چی میگی.پرسیدم تو از کجا میدونی؟
_اینجا نمیشه.بریم یه جا دیگه.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه رفت.مجبوری پشت سرش رفتم.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
معلوم بود سعی داشت عصبانیتشو سر فرمون ماشین خالی کنه.ترجیح دادم چیزی نپرسم تا خودش تعریف کنه.
جلوی یه کافه نگه داشت.پیاده شدیم و رفتیم تو.مخالفتی نکردم چون میدیدم که حالش خوب نیست.
گوشه ترین میزو انتخاب کرد و نشست.
روبروش نشستم.دستاشو توی هم قفل کرد و زیر لب گفت
_امیدوار بودم که اینجوری نشه.
چیزی نگفتم.میشناختمش.نباید خیلی بهش فشار بیارم وگرنه حرف نمیزنه.خودش ادامه داد
_اون روزی که برام تعریف کردی که چی شد و باید شیشه هارو درست کنی خدا خدا میکردم که نتونی.نوشین میدونی تو چی هستی؟
اخم کردم.پرسیدم
_تو چی میدونی؟
مردد گفت
_نوشین نباید اینجوری میشد.
کلافه گفتم
_مگه چیشده؟چی هست که من نمیدونم.
تا خواست حرفی بزنه خانومی برای گرفتن سفارش اومد.میلاد سریع گفت
_دو تا فهوه لطفا.
خانومه سری تکون داد و رفت.
میلاد گفت
_من خیلی وقته که راجب این چیزا میدونم.خیلی هم میدونم...اصلا واسه همینه که نگرانتم چون میدونم چی هستی و قراره چی بشه.
_مگه قراره چی بشه؟چرا واضح حرف نمیزنی؟
_نمیتونم چیزی بهت بگم.
عصبی شده بودم.صدام کمی بالا رفته بود
_نمیتونی؟ینی چی؟اصلا تو چرا این همه مدت ازین موضوع اطلاعات داری؟
میلاد سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
داد زدم
_چرا حرف نمیزنی؟
سرشو اورد بالا و گفت
_اروم باش نوشین.
توجه چند نفر بهمون جلب شده بود.از عصبانیت و سردرگمی شدید نفسام تند شده بود.
گفت
_فقط یه افسانس...ینی امیدوارم یه افسانه باشه.من خیلی راجبش تحقیق کردم اما اگه این افسانه حقیقت داشته باشه...
_چی میشه؟
_اگه حقیقت داشته باشه ممکنه که تو...
_نوشین...
با صدای شاهین هردو سرمونو به طرفش چرخوندیم.
۴.۴k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.