پارت۳۵
پارت۳۵
در اتاق باز شد و مامانم اومد تو.سریع یقمو دادم بالا و همون طور که انتظار داشتم ارمان نبود.مامان با لبخند گفت
_صبح بخیر
گفتم
_صبح بخیر...جایی میری این وقت صب؟
نگاهی به لباساش انداخت و گفت
_نه...ینی اره.میرم یه سر به گلخونه بزنم بعدشم میرم چند تا کتاب بیارم.میخواستم بگم شاید ناهار خونه نباشم.امروز کلاس نداری نه؟
_اره خونه ام.
دست تکون داد و گفت
_پس فلا خدافظ
لبخند زدم و گفتم
_به سلامت.
درو بست.از پنجره نگاهش کردم تا از خونه خارج شد.
وقتی برگشتم آرمان روی تخت نشسته بود.روبروش ایستادم و گفتم
_بزار حدس بزنم.الان وقتش نیست که بدونم ساحره ی نور چیه درسته؟
بلند شد و ایستاد.لبخندی زد و گفت
_کم کم داری یاد میگیری.
صدا دار نفس کشیدم و گفتم
_میدونستم.
ادامه دادم.
_خب...میخوای چیزی یادم بدی یا نه؟
_اینجا نمیشه.
دستشو روبروم گرفت.دستشو گرفتم و توی ثانیه ی بعدی توی همون اتاقک چوبی بودیم که قبلا یه بار اونجا بودم.
روی میز دو تا شمع سفید بود.یکیش روبروی من بود.آرمان میز دور زد و روبروی اون یکی نشست.
هیجان داشتم.با اینکه میترسیدم اما دلم میخواست زودتر سر در بیارم قضیه چیه.دستامو توهم قفل کردم و با ذوق نگاهش کردم.
نگاهم کرد و گفت
_اول با جادوی آتش شروع میکنیم.حاضری؟
دستامو بهم کوبیدم و با لبخند عریضی گفتم
_نمیشه اول با اینکه چجوری غیب میشی بعد یه جا دیگه ظاهر میشی شروع کنیم؟
جدی نگام کرد و چیزی نگفت.لبخندمو خوردم و اروم نشستم.گفتم
_حاضرم.
با دقت نگاهش کردم.زل زد به شمع روبروش و دستاشو دو طرف شمع گذاشت.چشماشو بست و زیر لب کلمه ای رو گفت تا حالا نشنیده بودم.
و شمع روشن شد.چشماشو باز کرد و گفت
_حالا تو امتحان کن.
با تردید نگاهش کردم.مطمئن نبودم اون کلمه رو درست شنیده باشم.سرمو تکون دادم و کارای آرمانو تقدید کردم.
نگاهمو دوختم به شمع و دستامو دو طرفش گذاشتم.
چشمامو بستم و چیزی که شنیده بودمو گفتم.
یه دفه میز تکون خورد.چشمامو باز کردم و دیدم آرمان داره بلوزشو فوت میکنه.دستمو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم
_چیشد؟
بلوز آرمان اتیش گرفته بود و تند تند تکونش میداد.سرمو چرخوندم توی اتاق تا چیزی پیدا کنم.سریع رفتم سمت گلدون گوشه اتاق و گلاشو خالی کردم.رفتم سمت آرمان و آب گلدونو ریختم رو بلوزش.تمام لباسش خیس شد.خیلی عصبی به نظر میرسید.مظلوم گفتم
_ببخشید.
_اون چی بود گفتی؟
_همونی که تو گفتیو گفتم.
نفسشو فوت کرد و دوباره روی صندلی نشست.
روبروش نشستم و گفتم
_لباست پاره شد.
_مهم نیست...دقت کن چی میگم.اگه چیز دیگه ای میگفتی با قدرت تو ممکن بود کل این اتاق اتیش بگیره.پس با دقت گوش کن.
سرمو تند تند تکون دادم.دوباره وردو تکرار کرد و شمع من روشن شد.
سعی کردم یه باردیگه امتحان کنم.شمعمو فوت کردم.دستامو دو طرفش گذاشتم و چشمامو بستم.وردو تکرار کردم و آروم چشمامو باز کردم.آرمان با لبخند نگام کرد و گفت
_سخت بود؟
من با حس وصف نشدنی ای به شمع روشن روبروم نگاه کردم.
در اتاق باز شد و مامانم اومد تو.سریع یقمو دادم بالا و همون طور که انتظار داشتم ارمان نبود.مامان با لبخند گفت
_صبح بخیر
گفتم
_صبح بخیر...جایی میری این وقت صب؟
نگاهی به لباساش انداخت و گفت
_نه...ینی اره.میرم یه سر به گلخونه بزنم بعدشم میرم چند تا کتاب بیارم.میخواستم بگم شاید ناهار خونه نباشم.امروز کلاس نداری نه؟
_اره خونه ام.
دست تکون داد و گفت
_پس فلا خدافظ
لبخند زدم و گفتم
_به سلامت.
درو بست.از پنجره نگاهش کردم تا از خونه خارج شد.
وقتی برگشتم آرمان روی تخت نشسته بود.روبروش ایستادم و گفتم
_بزار حدس بزنم.الان وقتش نیست که بدونم ساحره ی نور چیه درسته؟
بلند شد و ایستاد.لبخندی زد و گفت
_کم کم داری یاد میگیری.
صدا دار نفس کشیدم و گفتم
_میدونستم.
ادامه دادم.
_خب...میخوای چیزی یادم بدی یا نه؟
_اینجا نمیشه.
دستشو روبروم گرفت.دستشو گرفتم و توی ثانیه ی بعدی توی همون اتاقک چوبی بودیم که قبلا یه بار اونجا بودم.
روی میز دو تا شمع سفید بود.یکیش روبروی من بود.آرمان میز دور زد و روبروی اون یکی نشست.
هیجان داشتم.با اینکه میترسیدم اما دلم میخواست زودتر سر در بیارم قضیه چیه.دستامو توهم قفل کردم و با ذوق نگاهش کردم.
نگاهم کرد و گفت
_اول با جادوی آتش شروع میکنیم.حاضری؟
دستامو بهم کوبیدم و با لبخند عریضی گفتم
_نمیشه اول با اینکه چجوری غیب میشی بعد یه جا دیگه ظاهر میشی شروع کنیم؟
جدی نگام کرد و چیزی نگفت.لبخندمو خوردم و اروم نشستم.گفتم
_حاضرم.
با دقت نگاهش کردم.زل زد به شمع روبروش و دستاشو دو طرف شمع گذاشت.چشماشو بست و زیر لب کلمه ای رو گفت تا حالا نشنیده بودم.
و شمع روشن شد.چشماشو باز کرد و گفت
_حالا تو امتحان کن.
با تردید نگاهش کردم.مطمئن نبودم اون کلمه رو درست شنیده باشم.سرمو تکون دادم و کارای آرمانو تقدید کردم.
نگاهمو دوختم به شمع و دستامو دو طرفش گذاشتم.
چشمامو بستم و چیزی که شنیده بودمو گفتم.
یه دفه میز تکون خورد.چشمامو باز کردم و دیدم آرمان داره بلوزشو فوت میکنه.دستمو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم
_چیشد؟
بلوز آرمان اتیش گرفته بود و تند تند تکونش میداد.سرمو چرخوندم توی اتاق تا چیزی پیدا کنم.سریع رفتم سمت گلدون گوشه اتاق و گلاشو خالی کردم.رفتم سمت آرمان و آب گلدونو ریختم رو بلوزش.تمام لباسش خیس شد.خیلی عصبی به نظر میرسید.مظلوم گفتم
_ببخشید.
_اون چی بود گفتی؟
_همونی که تو گفتیو گفتم.
نفسشو فوت کرد و دوباره روی صندلی نشست.
روبروش نشستم و گفتم
_لباست پاره شد.
_مهم نیست...دقت کن چی میگم.اگه چیز دیگه ای میگفتی با قدرت تو ممکن بود کل این اتاق اتیش بگیره.پس با دقت گوش کن.
سرمو تند تند تکون دادم.دوباره وردو تکرار کرد و شمع من روشن شد.
سعی کردم یه باردیگه امتحان کنم.شمعمو فوت کردم.دستامو دو طرفش گذاشتم و چشمامو بستم.وردو تکرار کردم و آروم چشمامو باز کردم.آرمان با لبخند نگام کرد و گفت
_سخت بود؟
من با حس وصف نشدنی ای به شمع روشن روبروم نگاه کردم.
۴.۷k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.