پارت۳۴
پارت۳۴
کت رو توی کمد گذاشتم و دراز کشیدم.سوالای توی سرمو کنار زدم.شاید ارمان راست میگفت.شاید الان وقتش نبود.
چشمامو بستم و آروم آروم خوابم برد.
****
یه میز بلند و کوچیک درست روبروم بود.دور و برم یه سالن بی انتها بود.تا نه دیواری وجود داشت و نه سقفی.انگار فقط من بودم و...من.
چند قدم جلو رفتم.صدای قدمام توی سالن پخش میشد.سکوت مطلق بود.روی میز دوتا گردنبند بود.یکیش گردنبند ماه بود.مهره های مشکی و یه پلاک ماه کامل...
اون یکی گردنبند خورشید بود.مهره های مشکی و یه پلاک خورشید.
ناخوداگاه دستم رفت سمت گردنبند خورشید.اروم اروم دستمو بردم سمتش تا برش دارم ولی کتفم شروع کرد به سوختن و لحظه ای سوزشش به قدری شدید شد که دستمو کشیدم.
چشممو که باز کردم تو اتاقم بودم.کتفم هنوزم میسوخت.بلند شدم و نشستم.دستمو گذاشتم رو کتفم و فشارش دادم
_واسه روز اول دیر بیدار شدی.
سریع برگشتم و با دیدن ارمان که روبروی پنجره ایستاده بود نفس راحتی کشیدم.گفتم
_ترسوندیم...
_خواب بد میدیدی؟
بلند شدم و روبروی اینه ایستادم.
_نه اما...خیلی عجیب بود.انگار خواب نبود.
اخم کرد و اومد سمتم.پشتم ایستاد.از توی اینه نگاش کردم و با تردید گفتم
_میشه...لطفا کتفمو نگاه کنی؟
سرشو نکون داد و یقه ی لباسمو اروم داد پایین.از توی اینه میدیدم که حالت چهرش عوض شد.گفت
_کامل شده...
_چی کامل شده؟
برگشتم و سعی کردم روی کتفمو نگاه کنم.به سختی دیدم که یه خورشید کامل روی کتفم تتو شده...
ارمان اروم گفت
_تو ساحره ی نوری...
کت رو توی کمد گذاشتم و دراز کشیدم.سوالای توی سرمو کنار زدم.شاید ارمان راست میگفت.شاید الان وقتش نبود.
چشمامو بستم و آروم آروم خوابم برد.
****
یه میز بلند و کوچیک درست روبروم بود.دور و برم یه سالن بی انتها بود.تا نه دیواری وجود داشت و نه سقفی.انگار فقط من بودم و...من.
چند قدم جلو رفتم.صدای قدمام توی سالن پخش میشد.سکوت مطلق بود.روی میز دوتا گردنبند بود.یکیش گردنبند ماه بود.مهره های مشکی و یه پلاک ماه کامل...
اون یکی گردنبند خورشید بود.مهره های مشکی و یه پلاک خورشید.
ناخوداگاه دستم رفت سمت گردنبند خورشید.اروم اروم دستمو بردم سمتش تا برش دارم ولی کتفم شروع کرد به سوختن و لحظه ای سوزشش به قدری شدید شد که دستمو کشیدم.
چشممو که باز کردم تو اتاقم بودم.کتفم هنوزم میسوخت.بلند شدم و نشستم.دستمو گذاشتم رو کتفم و فشارش دادم
_واسه روز اول دیر بیدار شدی.
سریع برگشتم و با دیدن ارمان که روبروی پنجره ایستاده بود نفس راحتی کشیدم.گفتم
_ترسوندیم...
_خواب بد میدیدی؟
بلند شدم و روبروی اینه ایستادم.
_نه اما...خیلی عجیب بود.انگار خواب نبود.
اخم کرد و اومد سمتم.پشتم ایستاد.از توی اینه نگاش کردم و با تردید گفتم
_میشه...لطفا کتفمو نگاه کنی؟
سرشو نکون داد و یقه ی لباسمو اروم داد پایین.از توی اینه میدیدم که حالت چهرش عوض شد.گفت
_کامل شده...
_چی کامل شده؟
برگشتم و سعی کردم روی کتفمو نگاه کنم.به سختی دیدم که یه خورشید کامل روی کتفم تتو شده...
ارمان اروم گفت
_تو ساحره ی نوری...
۴.۱k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.