همسر اجباری ۳۰۳
#همسر_اجباری #۳۰۳
آذین من...با یکی دیگه حرف بزنه واسه آینده ای که من با آذین قراربود بسازم ...رضا...میخواست آذینمو ازم
بگیره....با دست مچ شدم به رونم فشار اوردم خیلی سخت بود بیش از حد. سرمو انداختم پایین....
آنا:احسان گوشیت زنگ میخوره سومین باره ...
آنا انگار متوجه حالم شد... پاشدم وبایه ببخشید رفتم سمتی که مثال گوشیم تو شارژه...روصندلی کنار تلفن که
دقیقا کنار اپن بود نشستم آنا هم داشت شربتارو آماده میکرد.
آنا با صدایی گرفته... داداشم اینو بگیر آروم شی...
لیوانو از آنا گرفتمو فقط نگاهش کردم نتونستم چیزی بگم.
همه داشتن باهم حرف میزدن. از هر دری و سخنی...
پا شدم و رفتم تو اشپز خونه و در بالکن و باز کردم...
چند تا نفس عمیق کشیدم....نگاهمو که از آسمون گرفتم. ونگاهی به حیاط کردم نگاه کردن من همانا و حبس شدن
نفسم تو سینه ام همانا....
رضا داشت با آذین من قدم میزد....
نگاهم رو آذین بود....که انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و رد نگاهمو زد اشکای گرم رو گونه ام لغزید ...
این بار اولی نبود .که اشک میریختم اما اینبار فرق داشت عشقم....جونم..آذینم....با رقیبم ...هم قدم بود.غیرتم له
شد این عشق من بود...شکستم تو خودم.
آذین قبل اینکا رضا متوجه بشه ....نگاهشو دزدید ازم. اشکامو پاک کردم و لیوان شربتی که چند تا یخ روش شناور
بود یه جا سر کشیدم....
و رفتم داخل چون آذین ورضا داشتن میومدن داخل...
با یه ببخشید رفتم نشستم سر جای قبلیم...
-خب آقا احسان شما چه خبر امشب خیلی ساکتید.
واال خبر خاصی نیست .کارای شرکت خیلی زیاده همش در گیر شرکتیم.
-موفق باشید پسرم.
در ورودی باز شد آذین اومد داخل و پشت سرش رضا...
و همه با لبخند نگاهشون میکردن.
آریا خیلی موشکافانه به رفتارم نگاه میکرد...
به خاطر همین منم یه لبخند زدم ...
-جانم داداش...
-هیچی فقط من باید بدونم تو چه مرگته.
-اوهوم در جریان باش داداش....
یه نفس عمیق وپردرد کشیدم... این تمام ناراحتیم بود باچیزی جز این نفس نمیتونستم خارجش کنم...
یکم بعد که نشسته بودیم عمو کیان رو کرد سمت آذین...دخترم به نتیجه ای رسیدین...
آذین توروخدا جون احسان ....بگو...بگو نه ... ضربان قلبم اوج گرفته بود احساس میکنم االنه که از سینه ام بیرون
بزنه...
آذین:خب..خب با اجازه همه گی من نظرم اینه که..ما باید چند وقتی با هم حرف بزنیم اگه رفتارمون به هم خورد
اونوقت. نامزد بشیم .
نفسم تو سینه حبس شد یه چیزی تو دلم شکست و خورده های تیزعشقمو خراشوند.
سرفه ای کردم که تو حرفای بقیه حاضران تقریبا گم بود چشمم به آذینی بود که نگاهشو ازم دزدید.
سنگینی نگاهی رو حس کردم که صورتمو برگردوندم با چشمای به اشک نشسته ی آنا روبرو شدم.
لبخند بی جونی به روش زدم و دستم که رو چونم بودباال اوردم و انگشت اشارمو به طور نا محسوسیگرفتم
آذین من...با یکی دیگه حرف بزنه واسه آینده ای که من با آذین قراربود بسازم ...رضا...میخواست آذینمو ازم
بگیره....با دست مچ شدم به رونم فشار اوردم خیلی سخت بود بیش از حد. سرمو انداختم پایین....
آنا:احسان گوشیت زنگ میخوره سومین باره ...
آنا انگار متوجه حالم شد... پاشدم وبایه ببخشید رفتم سمتی که مثال گوشیم تو شارژه...روصندلی کنار تلفن که
دقیقا کنار اپن بود نشستم آنا هم داشت شربتارو آماده میکرد.
آنا با صدایی گرفته... داداشم اینو بگیر آروم شی...
لیوانو از آنا گرفتمو فقط نگاهش کردم نتونستم چیزی بگم.
همه داشتن باهم حرف میزدن. از هر دری و سخنی...
پا شدم و رفتم تو اشپز خونه و در بالکن و باز کردم...
چند تا نفس عمیق کشیدم....نگاهمو که از آسمون گرفتم. ونگاهی به حیاط کردم نگاه کردن من همانا و حبس شدن
نفسم تو سینه ام همانا....
رضا داشت با آذین من قدم میزد....
نگاهم رو آذین بود....که انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و رد نگاهمو زد اشکای گرم رو گونه ام لغزید ...
این بار اولی نبود .که اشک میریختم اما اینبار فرق داشت عشقم....جونم..آذینم....با رقیبم ...هم قدم بود.غیرتم له
شد این عشق من بود...شکستم تو خودم.
آذین قبل اینکا رضا متوجه بشه ....نگاهشو دزدید ازم. اشکامو پاک کردم و لیوان شربتی که چند تا یخ روش شناور
بود یه جا سر کشیدم....
و رفتم داخل چون آذین ورضا داشتن میومدن داخل...
با یه ببخشید رفتم نشستم سر جای قبلیم...
-خب آقا احسان شما چه خبر امشب خیلی ساکتید.
واال خبر خاصی نیست .کارای شرکت خیلی زیاده همش در گیر شرکتیم.
-موفق باشید پسرم.
در ورودی باز شد آذین اومد داخل و پشت سرش رضا...
و همه با لبخند نگاهشون میکردن.
آریا خیلی موشکافانه به رفتارم نگاه میکرد...
به خاطر همین منم یه لبخند زدم ...
-جانم داداش...
-هیچی فقط من باید بدونم تو چه مرگته.
-اوهوم در جریان باش داداش....
یه نفس عمیق وپردرد کشیدم... این تمام ناراحتیم بود باچیزی جز این نفس نمیتونستم خارجش کنم...
یکم بعد که نشسته بودیم عمو کیان رو کرد سمت آذین...دخترم به نتیجه ای رسیدین...
آذین توروخدا جون احسان ....بگو...بگو نه ... ضربان قلبم اوج گرفته بود احساس میکنم االنه که از سینه ام بیرون
بزنه...
آذین:خب..خب با اجازه همه گی من نظرم اینه که..ما باید چند وقتی با هم حرف بزنیم اگه رفتارمون به هم خورد
اونوقت. نامزد بشیم .
نفسم تو سینه حبس شد یه چیزی تو دلم شکست و خورده های تیزعشقمو خراشوند.
سرفه ای کردم که تو حرفای بقیه حاضران تقریبا گم بود چشمم به آذینی بود که نگاهشو ازم دزدید.
سنگینی نگاهی رو حس کردم که صورتمو برگردوندم با چشمای به اشک نشسته ی آنا روبرو شدم.
لبخند بی جونی به روش زدم و دستم که رو چونم بودباال اوردم و انگشت اشارمو به طور نا محسوسیگرفتم
۶.۱k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.