عاری از صبرم و طاقت؛ نفسم بند آمد
عاری از صبرم و طاقت؛ نفسم بند آمد
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد
ایستادی لبه ی زندگی ام، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد
مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخاست
مثل گل های اتاقت نفسم بند آمد
ساعت تازه ی خود را که نشان می دادی
چشمم افتاد به ساقت! نفسم بند آمد
موقع گفتن ِ این شعر کمی ترسیدم
خوش نیاید به مذاقت ؛ نفسم بندامد...
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد
ایستادی لبه ی زندگی ام، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد
مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخاست
مثل گل های اتاقت نفسم بند آمد
ساعت تازه ی خود را که نشان می دادی
چشمم افتاد به ساقت! نفسم بند آمد
موقع گفتن ِ این شعر کمی ترسیدم
خوش نیاید به مذاقت ؛ نفسم بندامد...
۱.۴k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.