پارت ۱۵۷
#پارت ۱۵۷
نازنین :
خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم بلندشم از دیدن امیر علی تعجب کردم اونم هنوز خواب بودخواستم بلند شم دستشو دور کمرم پیچوند وگفت : کجا
- ساعت نه بلندشم دیگه
امیر علی : بخواب
- آرمان چی
امیر علی : مامان هست
- ول کن امیر علی
کشیدم رو خودش لبمو گزیدم چشاشو باز کردوگفت : چیه ؟
- یکی میاد امیر علی زشته
امیر علی : کسی نمیاد
به کمرم فشار اورد خجالت می کشیدم سرمو به سینش فشردم
امیر علی : این نگاهت مال اون روزه که جلو درخونتون چادرت از سرت در اومد
- تو یادته
امیر علی : چرا یادم نباشه
- بهت نمیاد چشم هیز باشی
امیر علی آروم گفت : نبودم فقط نگاهم همیشه رو تو بود
ضربان قلبم رفت بالا
امیر علی : نمی دونم دقیقا کی بود این حس اومد سراغم وقتی که عکست رو روی میز دیدم ونتونستم جلو خودمو بگیرم با قابش گذاشتمش لای کتابم اون روز خیلی ترسیدم اگه رهام می فهمید چی ها در موردم فکر می کرد ازاون روز به بعد بیشتر توجه ام به طرفت جلب شد خانمی شده بودی برای خودت همیشه سوال می کردن چرا پیاده میای ومیری وچه کسی می دونست به شوق دیدن دختر خوش خنده ای که گاهی وقت هادر خونشون یا کنار دوستش وایساده بود میومدم تو کوچه گاهی وقت هم انقدر تو کوچه می موندم تا بیای بیرون تموم فکر روز وشبم تو بودی می دونستم چقدر خواستگار داری وانقدر بد جنس بودم رهام رو پُر می کردم خواهرت بچه ا ست راضی نشی رهام فلانی مناسب خواهرت نیست ادم درستی نیست خواهرت باید درس بخونه وقتی دیدم دیگه این بهانه ها کارساز نیست به مامان گفتم برام برن خواستگاری مامان تعجب کرد وبه حاجی گفت بشدت مخالف بود می گفت بچه ای این حوسه زود می گذره پافشاری کردم حتا قهر کردم حاجی کم کم راضی شد بعد فهمیدم واسه این راضی شده که امیر حسین می خواد زن بگیره مامان چندتا رو بهش پیشنهاد کرد حتا فاطمه رو امیر حسین قبول نمی کرد بعدش انگار تو رو دید ویه شب کنار هم نشسته بودیم ومامانم داشت باهاش حرف می زد که بلاخره کی رو می خواد امیر حسین گفت امیر علی به نظر تو رُز خواهر رهام چطوردختریه یه مدته بهش توجه کردم فکرمی کنم دختر خوبی باشه .تو میری خونشون تو بگو چطوره
انقدر حالم بد شد مامان ترسیدومی گفت چرا رنگت پریده ولی امیر حسین تو رو انتخواب کردومن دیگه ساکت شدم حاجی ومامان بدون هیچ مخالفتی قبول کردن ومن تودلم خدا خدا می کردم امیر حسینم مثله بقیه رد کنی ...ولی نشد وقتی رهام اومد واونم راضی بود وگفت رُز رو راضی می کنم دیگه ناامید شدم بدترین شب زندگیم بود تو تب سوختم ودم نزدم امیرحسین رو بیشتر از جونم دوست داشتم از دل وجون برای کارای مراسمتون مایه گذاشتم امیر حسینم تو هر چیزی نظر منو می خواست
نازنین :
خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم بلندشم از دیدن امیر علی تعجب کردم اونم هنوز خواب بودخواستم بلند شم دستشو دور کمرم پیچوند وگفت : کجا
- ساعت نه بلندشم دیگه
امیر علی : بخواب
- آرمان چی
امیر علی : مامان هست
- ول کن امیر علی
کشیدم رو خودش لبمو گزیدم چشاشو باز کردوگفت : چیه ؟
- یکی میاد امیر علی زشته
امیر علی : کسی نمیاد
به کمرم فشار اورد خجالت می کشیدم سرمو به سینش فشردم
امیر علی : این نگاهت مال اون روزه که جلو درخونتون چادرت از سرت در اومد
- تو یادته
امیر علی : چرا یادم نباشه
- بهت نمیاد چشم هیز باشی
امیر علی آروم گفت : نبودم فقط نگاهم همیشه رو تو بود
ضربان قلبم رفت بالا
امیر علی : نمی دونم دقیقا کی بود این حس اومد سراغم وقتی که عکست رو روی میز دیدم ونتونستم جلو خودمو بگیرم با قابش گذاشتمش لای کتابم اون روز خیلی ترسیدم اگه رهام می فهمید چی ها در موردم فکر می کرد ازاون روز به بعد بیشتر توجه ام به طرفت جلب شد خانمی شده بودی برای خودت همیشه سوال می کردن چرا پیاده میای ومیری وچه کسی می دونست به شوق دیدن دختر خوش خنده ای که گاهی وقت هادر خونشون یا کنار دوستش وایساده بود میومدم تو کوچه گاهی وقت هم انقدر تو کوچه می موندم تا بیای بیرون تموم فکر روز وشبم تو بودی می دونستم چقدر خواستگار داری وانقدر بد جنس بودم رهام رو پُر می کردم خواهرت بچه ا ست راضی نشی رهام فلانی مناسب خواهرت نیست ادم درستی نیست خواهرت باید درس بخونه وقتی دیدم دیگه این بهانه ها کارساز نیست به مامان گفتم برام برن خواستگاری مامان تعجب کرد وبه حاجی گفت بشدت مخالف بود می گفت بچه ای این حوسه زود می گذره پافشاری کردم حتا قهر کردم حاجی کم کم راضی شد بعد فهمیدم واسه این راضی شده که امیر حسین می خواد زن بگیره مامان چندتا رو بهش پیشنهاد کرد حتا فاطمه رو امیر حسین قبول نمی کرد بعدش انگار تو رو دید ویه شب کنار هم نشسته بودیم ومامانم داشت باهاش حرف می زد که بلاخره کی رو می خواد امیر حسین گفت امیر علی به نظر تو رُز خواهر رهام چطوردختریه یه مدته بهش توجه کردم فکرمی کنم دختر خوبی باشه .تو میری خونشون تو بگو چطوره
انقدر حالم بد شد مامان ترسیدومی گفت چرا رنگت پریده ولی امیر حسین تو رو انتخواب کردومن دیگه ساکت شدم حاجی ومامان بدون هیچ مخالفتی قبول کردن ومن تودلم خدا خدا می کردم امیر حسینم مثله بقیه رد کنی ...ولی نشد وقتی رهام اومد واونم راضی بود وگفت رُز رو راضی می کنم دیگه ناامید شدم بدترین شب زندگیم بود تو تب سوختم ودم نزدم امیرحسین رو بیشتر از جونم دوست داشتم از دل وجون برای کارای مراسمتون مایه گذاشتم امیر حسینم تو هر چیزی نظر منو می خواست
۱۷.۶k
۲۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.