اشک حسرت پارت ۴۴
#اشک حسرت #پارت ۴۴
آسمان : رفتم کنار مهتاب خانم همدیگرو بغل کردیم حالشو پرسیدم لبخند کمرنگی زد دلم کباب می شد تو این حال می دیدمش
بعدم رفتم سراغ هدیه که تو آشپزخونه بود
- عروس خانم چطورن ؟
لبخندی زدوگفت : خیلی خوب
- خیلی خوشحالم براتون البته اگه داداشت چیزی نمی گفت شما دوتا تا ابد مجرد می موندید
هدیه : دیشب وقتی امید گفت از سعید اجازه گرفته برای خواستگاری داشتم بال د می اوردم خیلی خوشحالم آسمان
- خدا رو شکر بریم بشینیم
هدیه : زشت نیست
- هدیه مگه چی عوض شده بیا بریم
با هم رفتیم تو سالن وکنار هم نشستیم خاله مهتاب داشت حرف می زد ومخاطبشم سعید وآیدین بودن
- دیگه بعد از پسرم امید نوبت شما دوتاست
آیدین : انشالا خاله مهتاب
سعید ولی چیزی نگفت
خاله مهتاب : آرزومه عروسی سعید رو ببینم
سهیل : حسودیم میشه مامان
همه خندیدن
سعید : هر چی خدا بخواد
آیدین : ولی به زودی شیرینی خوبی بهتون میدم
حتا نگاهشم نکردم یه مدت بود ازش خوشم نمیومد آیدین یهو عوض شده بود
خاله مهتاب : دخترم چای بیار
آیدین : این چای خوردن داره
امید لبخندی زدوگفت : راستش نمی دونم چطورواز کجا شروع کنم خاله مهتاب شما بزرگ مایید چند ساله باهم رفت آمد داریم هدیه رو مثله آسمان می شناسم وخدا می دونه چقدر دوسش دارم اگه شما وداداش سعید راضی باشید می خوام هدیه رو ازتون خواستگاری کنم
خاله مهتاب : مهم نظر خودتونه پسرم سعیدم هر چی بگه نظر منم همونه
سعید : منم همین نظر رو دارم حرفی هم نداریم بگیم
امید لبخند زدوآیدین گفت : پس مبارکه
سعید : مبارکه
هدیه چای اورد وتعارف کرد منم شیرینی رو برداشتم وتعارف کردم همه برداشتن وخاله مهتاب با محبت گفت : انشالا روزی خودت دخترم
تنها لبخندکمرنگی زدم
ونشستم سرجام امید می خواست که هدیه واسه مهریه اش چیزی رو تعیین کنه هدیه یکم سکوت کرد بعد گفت : هر چی داداش سعید بگه
سعید : چرا من شما خودتون برید حرفاتون رو بزنید ما قبولتون داریم
امید لبخندی زدوگفت : ولی باید نظر بدی داداش بزرگه ای
سعید : من سپردم به خودتون درست میگم مادر درست میگم آیدین نظر تو چیه سهیل
آیدین : به نظر من آسمان نظر بده
همه ای نگاه ها به من بود
خاله مهتاب : فکر خوبیه
آسمان : رفتم کنار مهتاب خانم همدیگرو بغل کردیم حالشو پرسیدم لبخند کمرنگی زد دلم کباب می شد تو این حال می دیدمش
بعدم رفتم سراغ هدیه که تو آشپزخونه بود
- عروس خانم چطورن ؟
لبخندی زدوگفت : خیلی خوب
- خیلی خوشحالم براتون البته اگه داداشت چیزی نمی گفت شما دوتا تا ابد مجرد می موندید
هدیه : دیشب وقتی امید گفت از سعید اجازه گرفته برای خواستگاری داشتم بال د می اوردم خیلی خوشحالم آسمان
- خدا رو شکر بریم بشینیم
هدیه : زشت نیست
- هدیه مگه چی عوض شده بیا بریم
با هم رفتیم تو سالن وکنار هم نشستیم خاله مهتاب داشت حرف می زد ومخاطبشم سعید وآیدین بودن
- دیگه بعد از پسرم امید نوبت شما دوتاست
آیدین : انشالا خاله مهتاب
سعید ولی چیزی نگفت
خاله مهتاب : آرزومه عروسی سعید رو ببینم
سهیل : حسودیم میشه مامان
همه خندیدن
سعید : هر چی خدا بخواد
آیدین : ولی به زودی شیرینی خوبی بهتون میدم
حتا نگاهشم نکردم یه مدت بود ازش خوشم نمیومد آیدین یهو عوض شده بود
خاله مهتاب : دخترم چای بیار
آیدین : این چای خوردن داره
امید لبخندی زدوگفت : راستش نمی دونم چطورواز کجا شروع کنم خاله مهتاب شما بزرگ مایید چند ساله باهم رفت آمد داریم هدیه رو مثله آسمان می شناسم وخدا می دونه چقدر دوسش دارم اگه شما وداداش سعید راضی باشید می خوام هدیه رو ازتون خواستگاری کنم
خاله مهتاب : مهم نظر خودتونه پسرم سعیدم هر چی بگه نظر منم همونه
سعید : منم همین نظر رو دارم حرفی هم نداریم بگیم
امید لبخند زدوآیدین گفت : پس مبارکه
سعید : مبارکه
هدیه چای اورد وتعارف کرد منم شیرینی رو برداشتم وتعارف کردم همه برداشتن وخاله مهتاب با محبت گفت : انشالا روزی خودت دخترم
تنها لبخندکمرنگی زدم
ونشستم سرجام امید می خواست که هدیه واسه مهریه اش چیزی رو تعیین کنه هدیه یکم سکوت کرد بعد گفت : هر چی داداش سعید بگه
سعید : چرا من شما خودتون برید حرفاتون رو بزنید ما قبولتون داریم
امید لبخندی زدوگفت : ولی باید نظر بدی داداش بزرگه ای
سعید : من سپردم به خودتون درست میگم مادر درست میگم آیدین نظر تو چیه سهیل
آیدین : به نظر من آسمان نظر بده
همه ای نگاه ها به من بود
خاله مهتاب : فکر خوبیه
۹.۸k
۱۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.