پایان زیاد در انتظار زمان نموند ، ورقه ها رو جمع کردم شلخ
پایان زیاد در انتظار زمان نموند ، ورقه ها رو جمع کردم شلخته و با عجله توی کیفم چپوندم بدهکار کلی کار شده بودم
به هر چند و چونی آویزون میشدم بلکه کمی زمان قرض بگیرم
دوباره به دفتر مدرسه برگشتم نامه انتقالیمو بی سوال جواب اضافی برداشتم و راهی دانشگاه و کلاس های دانشگاهی شدم
تدریس توی دبیرستان کار بود ولی دانشگاه به تفریح شبیه بود
یه فضای مفرح برای من
برای کسایی تدریس میکردی که باهات هم عقیده بودن شعر نون شب و کلام خون توی رگشون بود
نظم و نثر و نوهایی برات مینوشتن
تلخ شیرین طناز فلسفه عرفانی
چه فرقی میکرد برای منی که دوست داشتم ساعت ها با دیوونگی لای دندونه به دوندونه و سرکش به سرکش و نقطه به نقطه این کلمه ها ول بچرخم؟
توی پارکینگ اختصاصی اساتید ماشینو پارک کردم
نامه انتقالی روی صندلی رو با حفظ مراقبت های ویژه توی داشبرد گذاشتم کیف به دست پیاده شدم
از خلوت بودن پارکینگ استفاده کردم و پیرهن مشکی اسپرتمو توی شلوار سفیدم مرتب کردم
لزومی ندیدم توی ظهر به این گرمی با آستین های تا نشده برم جلوی افتاب
آستینامو جمع کردم بند کیفمو که روی کفشام گذاشته بودمش چنگ زدم و سمت کلاسا راه افتادم
...چند ساعت بعد...
پلک های سنگینمو برای آنی روی هم گذاشتم
چند ثانیه ای تهی بودن برای خودم تجویز کردم
حسی مطمئن از درونی ترین نقطه ذهنم زمزمه کرد"همین الان ، همین اطراف ، نگاه کن"
به کار افتادن دوباره چشم هام مصادف با ظاهر شدن جسم ظریف دوست داشتنی و مشکی پوشی
به ارومی از لای مژه های من خودشو عبور داد و جایی تو مردمک چشمم اروم گرفت
صورتش توی شال مشکی شبیه الماسی بود که توی حریر مشکی پیچیده شده باشه
برای اینکه زیباییش بیشتر به رخ بیننده کشیده بشه
شاید هم الماس شبیه اون بود
همونقدر تراش خورده و زیبا و ارزشمند
کم انرژی و آهسته پا پس پای دیگه میذاشت و نزدیک میشد
درو باز کرد و داخل نشست
-سلام
توی حرف زدن باهاش مشکل عجیبی بود
نه میشد صمیمی برخورد کنم و اون محبتی که واقعا بهش دارمو ابراز کنم و نه میتونستم مثل خودش بیتفاوت برخورد کنم
میترسیدم مهر روش برعکس عمل کنه و فک کنه بی جنبم
چاره ای نبود....مثل خودش عادی شروع کردم
+سلام چطوری
سر به زیر مرسی آرومی گفت
سرمو خاروندم و ماشینو به حرکت انداختم
+کجا بریم؟!
-نمیدونم
سکوتش عذاب دلم بود لب هاشو قفل زده بود و فقط با چشم های پر حرفش نظاره گر اتفاقات و پیچش ها و صد من یه غاز های بقیه بود
بارون بلا روی سقف نمور تحملش میبارید و اون
عجیب لقمه هاشو تو کاسه صبر لبریز از خون دلش فرو میبرد و بغض پس بغض قورت میداد
به هر چند و چونی آویزون میشدم بلکه کمی زمان قرض بگیرم
دوباره به دفتر مدرسه برگشتم نامه انتقالیمو بی سوال جواب اضافی برداشتم و راهی دانشگاه و کلاس های دانشگاهی شدم
تدریس توی دبیرستان کار بود ولی دانشگاه به تفریح شبیه بود
یه فضای مفرح برای من
برای کسایی تدریس میکردی که باهات هم عقیده بودن شعر نون شب و کلام خون توی رگشون بود
نظم و نثر و نوهایی برات مینوشتن
تلخ شیرین طناز فلسفه عرفانی
چه فرقی میکرد برای منی که دوست داشتم ساعت ها با دیوونگی لای دندونه به دوندونه و سرکش به سرکش و نقطه به نقطه این کلمه ها ول بچرخم؟
توی پارکینگ اختصاصی اساتید ماشینو پارک کردم
نامه انتقالی روی صندلی رو با حفظ مراقبت های ویژه توی داشبرد گذاشتم کیف به دست پیاده شدم
از خلوت بودن پارکینگ استفاده کردم و پیرهن مشکی اسپرتمو توی شلوار سفیدم مرتب کردم
لزومی ندیدم توی ظهر به این گرمی با آستین های تا نشده برم جلوی افتاب
آستینامو جمع کردم بند کیفمو که روی کفشام گذاشته بودمش چنگ زدم و سمت کلاسا راه افتادم
...چند ساعت بعد...
پلک های سنگینمو برای آنی روی هم گذاشتم
چند ثانیه ای تهی بودن برای خودم تجویز کردم
حسی مطمئن از درونی ترین نقطه ذهنم زمزمه کرد"همین الان ، همین اطراف ، نگاه کن"
به کار افتادن دوباره چشم هام مصادف با ظاهر شدن جسم ظریف دوست داشتنی و مشکی پوشی
به ارومی از لای مژه های من خودشو عبور داد و جایی تو مردمک چشمم اروم گرفت
صورتش توی شال مشکی شبیه الماسی بود که توی حریر مشکی پیچیده شده باشه
برای اینکه زیباییش بیشتر به رخ بیننده کشیده بشه
شاید هم الماس شبیه اون بود
همونقدر تراش خورده و زیبا و ارزشمند
کم انرژی و آهسته پا پس پای دیگه میذاشت و نزدیک میشد
درو باز کرد و داخل نشست
-سلام
توی حرف زدن باهاش مشکل عجیبی بود
نه میشد صمیمی برخورد کنم و اون محبتی که واقعا بهش دارمو ابراز کنم و نه میتونستم مثل خودش بیتفاوت برخورد کنم
میترسیدم مهر روش برعکس عمل کنه و فک کنه بی جنبم
چاره ای نبود....مثل خودش عادی شروع کردم
+سلام چطوری
سر به زیر مرسی آرومی گفت
سرمو خاروندم و ماشینو به حرکت انداختم
+کجا بریم؟!
-نمیدونم
سکوتش عذاب دلم بود لب هاشو قفل زده بود و فقط با چشم های پر حرفش نظاره گر اتفاقات و پیچش ها و صد من یه غاز های بقیه بود
بارون بلا روی سقف نمور تحملش میبارید و اون
عجیب لقمه هاشو تو کاسه صبر لبریز از خون دلش فرو میبرد و بغض پس بغض قورت میداد
۷۸.۹k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.