💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــق...
پارت 142
مهرداد:
منتظر نشسته بودم وداشتم اطرافمو نگاه می کردم که دستی خورد به شونه ام
برگشتم محسن بود لبخندی زدوگفت : ببخشید داداشی خیلی منتظر موندی ؟
- نه
زن دایی با لبخند نگام کرد بهش لبخند زدم وگفتم : خوبید زن دایی انگار خسته اید
نشست رو صندلی وگفت : خیلی
نیلوفر اما خودش رو پشت محسن قایم کرده بود آروم بهش سلام کردم بدون اینکه نگام کنه گفت : سلام
محسن : بریم مهرداد که از خستگی دارم میفتم
- بریم
کمک کردم وسایلشون رو برداشتم زن دایی ومحسن داشتن حرف می زدن ولی نیلوفر تو فکر بود واصلا حواسش نبود وایسادم تا بهم رسید گفتم : مثله جوجه ای که از مادرش عقب مونده می مونی
نگام کرد چشاش قرمز بود معلوم بود گریه کرده
- خوبی
جوابم رو نداد فهمیدم دلخوره گفتم : ناراحتی ؟
آروم لب زدوگفت : نه
محسن برگشت وگفت : ماشینت کو ؟
به ماشینم که کنارش وایساده بود اشاره کردم وگفتم : پاک گیجی داداش
لبخندی زد با ریموت درا رو باز کردم محسن نشست صندلی جلو خندم گرفت انقدر خسته بود نتونست چمدونا رو بزاره صندوق عقب که خودم این کارو کردم زن دایی ونیلوفرم نشستن صندلی عقب منم بعد از جا سازی وسایلشون رفتم ونشستم پشت فرمون وماشینو روشن کردم محسن چشاش بسته بود نیلوفربیرون رو نگاه می کرد وقتی ناراحت بود ساکت می شد
زن دایی آروم گفت : نمیریم خونه
- نه زن دایی امشب خونه ای من می مونید
زن دایی با مهربونی گفت : عزیزم مزاحم نمیشیم
- خوشحالم میشم زن دایی
تا وقتی رسیدیم خونه تو فکر این بودم که چطور میشه از دل نیلوفر در بیارم ولی دوست نداشتمم بهم نزدیک بشه شاید اینجوری بهتر باشه ماشینو بردم پارکینگ ومحسن رو صدا زدم چشاشو باز کرد زن دایی هم انگار خواب رفته بود محسن از پله ها رفت بالا وزن دایی پشت سرش ولی نیلوفر کنجکاو همه جا رو دید می زد
- دنبال چیزی می گردی
نگام کرد وگفت : این در چیه ؟
- واحد پایینی هستش من بالام
نیلوفر : کی اینجاست
- هیشکی دوتا از دوستام بودن که درسون تموم شده رفتن خالیه اینجا
ابروهاش رو بالا انداخت خندم گرفت داشت منو بازخواست می کرد از پله ها رفت بالا منم پشت سرش محسن خوابالوکنار دروایساده بود در رو باز کردم ورفتیم تو خونه چراغ ها رو روشن کردم محسن خسته وبی حال رفت اتاق خوابم زن دایی نشست رو کاناپه ولی نیلوفر کنجکاو اطرافش رو دید می زد یه لبخند کوچلو هم رو لبش بود
عشـــــق...
پارت 142
مهرداد:
منتظر نشسته بودم وداشتم اطرافمو نگاه می کردم که دستی خورد به شونه ام
برگشتم محسن بود لبخندی زدوگفت : ببخشید داداشی خیلی منتظر موندی ؟
- نه
زن دایی با لبخند نگام کرد بهش لبخند زدم وگفتم : خوبید زن دایی انگار خسته اید
نشست رو صندلی وگفت : خیلی
نیلوفر اما خودش رو پشت محسن قایم کرده بود آروم بهش سلام کردم بدون اینکه نگام کنه گفت : سلام
محسن : بریم مهرداد که از خستگی دارم میفتم
- بریم
کمک کردم وسایلشون رو برداشتم زن دایی ومحسن داشتن حرف می زدن ولی نیلوفر تو فکر بود واصلا حواسش نبود وایسادم تا بهم رسید گفتم : مثله جوجه ای که از مادرش عقب مونده می مونی
نگام کرد چشاش قرمز بود معلوم بود گریه کرده
- خوبی
جوابم رو نداد فهمیدم دلخوره گفتم : ناراحتی ؟
آروم لب زدوگفت : نه
محسن برگشت وگفت : ماشینت کو ؟
به ماشینم که کنارش وایساده بود اشاره کردم وگفتم : پاک گیجی داداش
لبخندی زد با ریموت درا رو باز کردم محسن نشست صندلی جلو خندم گرفت انقدر خسته بود نتونست چمدونا رو بزاره صندوق عقب که خودم این کارو کردم زن دایی ونیلوفرم نشستن صندلی عقب منم بعد از جا سازی وسایلشون رفتم ونشستم پشت فرمون وماشینو روشن کردم محسن چشاش بسته بود نیلوفربیرون رو نگاه می کرد وقتی ناراحت بود ساکت می شد
زن دایی آروم گفت : نمیریم خونه
- نه زن دایی امشب خونه ای من می مونید
زن دایی با مهربونی گفت : عزیزم مزاحم نمیشیم
- خوشحالم میشم زن دایی
تا وقتی رسیدیم خونه تو فکر این بودم که چطور میشه از دل نیلوفر در بیارم ولی دوست نداشتمم بهم نزدیک بشه شاید اینجوری بهتر باشه ماشینو بردم پارکینگ ومحسن رو صدا زدم چشاشو باز کرد زن دایی هم انگار خواب رفته بود محسن از پله ها رفت بالا وزن دایی پشت سرش ولی نیلوفر کنجکاو همه جا رو دید می زد
- دنبال چیزی می گردی
نگام کرد وگفت : این در چیه ؟
- واحد پایینی هستش من بالام
نیلوفر : کی اینجاست
- هیشکی دوتا از دوستام بودن که درسون تموم شده رفتن خالیه اینجا
ابروهاش رو بالا انداخت خندم گرفت داشت منو بازخواست می کرد از پله ها رفت بالا منم پشت سرش محسن خوابالوکنار دروایساده بود در رو باز کردم ورفتیم تو خونه چراغ ها رو روشن کردم محسن خسته وبی حال رفت اتاق خوابم زن دایی نشست رو کاناپه ولی نیلوفر کنجکاو اطرافش رو دید می زد یه لبخند کوچلو هم رو لبش بود
۸۸.۹k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.