rejected p25
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
مدام به ساعت نگاه میکردم...از استرس شدید پام میلرزید و نمیفهمیدم باید چی کار کنم.
سوبین یک روز کامل خونه نبود و این منو بیشتر از هر وقت دیگه ای نگران میکرد.
با دیدن هیونجین که داشت از پله ها پایین میومد سریع به سمتش رفتم
_ چیزی شده ؟
+ سوبین هنوز نیومده
با نگرانی حرف میزدم و بخاطر این حس بدجوری نفس نفس میزدم.
کاملاً میشد از صورت هیونجین فهمید که توی فکر فرو رفته
_ خیله خوب.....تو همینجا بمونم.......پیداش میکنم
و بعد بدون حرف اضافه ای به سمت در خروجی عمارت رفت و کاملاً از دید خارج شد.
نفس عمیقی کشیدم و همچنان نگران بودم که نکنه بلایی سر تنها برادرم اومده باشه.
.
صبح شده بود و روی صندلی نشسته بود و به جسم بی حال پسر که روی زمین افتاده بود نگاه میکرد.
چیزی نمیگفت و فقط با چشم های بیحسش به دلیل حس انتقامش نگاه میکرد و و هیچ حرفی نمیزد.
با ورود و شنیدن صدای پاشنه های کفش کسی،نگاه بی حسش رو از پسرک گرفت و به مردی که چندمتریش ایستاده بود زل زد
یانگ جونگین: چی میخوای؟
مرد نگاهشو از جسم بی حال سوبین گرفت و به پسر جلوش داد
_ باید تمومش کنی
جونگین نفس عمیقی کشید
جونگین: چیو؟
مرد هم با بی حس ترین حالت ممکن به پسرک جلوش نگاه میکرد
_ بیخیال انتقام شو....... فعلآ
پسر نگاهشو دوباره به مرد داد
جونگین: چرا ؟
مرد آهی کشید و به سمت جسم سوبین رفت و شروع کرد به باز کردن طناب هایی که دست و پای پسر رو به صندلی حصار کرده بود و در همین حال گفت :
_ مافیای دشمن......دنبالتن
جونگین با شنیدن این حرف دیگه نگاه بی حسش رو از دست داده بود و با تعجب به هیونجین خیره شده بود
جونگین: منظورت چیه ؟.....کدوم مافیا ؟
هیونجین بعد از تموم شدن کارش بلند شد و نگاهشو به پسر داد
_ هان....جوو.....وون
_ دنبالته.....
با بی حس ترین حالت ممکنه حرف میزد و بعد بدون نگاهی دوباره به جونگین که حالا بیشتر از قبل تعجب کرده بود، جسم بی حال سوبین رو بلند میکنه و اونو به سمت خروجی کارگاه متروکه میبره.
#فیکشن
#هیونجین
مدام به ساعت نگاه میکردم...از استرس شدید پام میلرزید و نمیفهمیدم باید چی کار کنم.
سوبین یک روز کامل خونه نبود و این منو بیشتر از هر وقت دیگه ای نگران میکرد.
با دیدن هیونجین که داشت از پله ها پایین میومد سریع به سمتش رفتم
_ چیزی شده ؟
+ سوبین هنوز نیومده
با نگرانی حرف میزدم و بخاطر این حس بدجوری نفس نفس میزدم.
کاملاً میشد از صورت هیونجین فهمید که توی فکر فرو رفته
_ خیله خوب.....تو همینجا بمونم.......پیداش میکنم
و بعد بدون حرف اضافه ای به سمت در خروجی عمارت رفت و کاملاً از دید خارج شد.
نفس عمیقی کشیدم و همچنان نگران بودم که نکنه بلایی سر تنها برادرم اومده باشه.
.
صبح شده بود و روی صندلی نشسته بود و به جسم بی حال پسر که روی زمین افتاده بود نگاه میکرد.
چیزی نمیگفت و فقط با چشم های بیحسش به دلیل حس انتقامش نگاه میکرد و و هیچ حرفی نمیزد.
با ورود و شنیدن صدای پاشنه های کفش کسی،نگاه بی حسش رو از پسرک گرفت و به مردی که چندمتریش ایستاده بود زل زد
یانگ جونگین: چی میخوای؟
مرد نگاهشو از جسم بی حال سوبین گرفت و به پسر جلوش داد
_ باید تمومش کنی
جونگین نفس عمیقی کشید
جونگین: چیو؟
مرد هم با بی حس ترین حالت ممکن به پسرک جلوش نگاه میکرد
_ بیخیال انتقام شو....... فعلآ
پسر نگاهشو دوباره به مرد داد
جونگین: چرا ؟
مرد آهی کشید و به سمت جسم سوبین رفت و شروع کرد به باز کردن طناب هایی که دست و پای پسر رو به صندلی حصار کرده بود و در همین حال گفت :
_ مافیای دشمن......دنبالتن
جونگین با شنیدن این حرف دیگه نگاه بی حسش رو از دست داده بود و با تعجب به هیونجین خیره شده بود
جونگین: منظورت چیه ؟.....کدوم مافیا ؟
هیونجین بعد از تموم شدن کارش بلند شد و نگاهشو به پسر داد
_ هان....جوو.....وون
_ دنبالته.....
با بی حس ترین حالت ممکنه حرف میزد و بعد بدون نگاهی دوباره به جونگین که حالا بیشتر از قبل تعجب کرده بود، جسم بی حال سوبین رو بلند میکنه و اونو به سمت خروجی کارگاه متروکه میبره.
۱۰.۱k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.