فیک یونگی زندگی درخشان
کسی که پشت خط بود پدر یونگی بود که داشت داد میزد
پ٫ی : پس واسه چیی با یکی ازدواج نمیکنی ؟ ( داد )
یونگی : ...
پ٫ی : اگه تا دو روز دیگ جز اون دختره هرزه ایی که الان تو خونته کسی رو پیدا کردی که باش ازدواج میکنی اگه نکردی مجبوری با دختر خالت ازدواج کنی
یونگی : ولی
پ٫ی : ولی بی ولی حرف نباشه
یونگی : باشه
چند دقیقه بعد :
یونگی : ات بیا باید باهم حرف بزنیم
ات: باشه ؛ جانم عزیزم ؟
یونگی : ببین رک میگم پدرم منو مجبور کرده که با یکی ازدواج کنم
ات : چیی ؟ پ پس من چی ؟ ( بغض)
یونگی : متاسفم ( ناراحت )
ات وایسادو داد زد
ات : ولی امکان نداره تو مال منی نه نه نههه ( جیغ و گریه)
یونگی : ...
پ٫ی : پس واسه چیی با یکی ازدواج نمیکنی ؟ ( داد )
یونگی : ...
پ٫ی : اگه تا دو روز دیگ جز اون دختره هرزه ایی که الان تو خونته کسی رو پیدا کردی که باش ازدواج میکنی اگه نکردی مجبوری با دختر خالت ازدواج کنی
یونگی : ولی
پ٫ی : ولی بی ولی حرف نباشه
یونگی : باشه
چند دقیقه بعد :
یونگی : ات بیا باید باهم حرف بزنیم
ات: باشه ؛ جانم عزیزم ؟
یونگی : ببین رک میگم پدرم منو مجبور کرده که با یکی ازدواج کنم
ات : چیی ؟ پ پس من چی ؟ ( بغض)
یونگی : متاسفم ( ناراحت )
ات وایسادو داد زد
ات : ولی امکان نداره تو مال منی نه نه نههه ( جیغ و گریه)
یونگی : ...
۹.۳k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.