پارت (۳۴)
پارت (۳۴)
درنهایت، نشست و همون چنگال شکسته شده رو ال به الی چوب ها
فرو برد و در یک حرکت، اون رو بالا کشید.
درست تشخیص داده
بود، زیر اون بخش از کابین خالی بود.
در چوبی دریچه رو کامل کنار زد و نگاهی به درونش انداخت. به
خاطر نور کم اتاق، عمق اون دریچه قابل دیدن نبود؛ پس چراغ
قوهای رو از توی جیبش درآورد و روشنش کرد. چیز زیادی اونجانبود، فقط یک کیف نقره ایرنگ و دو تا مجسمه ی طالکاری شده
دیده می شد. کیف رو بالا آورد و به راحتی بازش کرد.
پنج اسلحه که دو تا از اونها نقرهای و سه تای باقی مونده مشکی
رنگ بودن، مقدار زیادی تیر، سه چاقو و یک جای خالی که
مشخصاً برای یک اسلحه بود محتوای داخل کیف رو تشکیل داده
بودن.
انگشت های دست سالمش رو با لطافت روی جای خالی اسلحه
کشید و با خودش زمزمه کرد:
_مردی که حتی توی یک مهمونی ساده هم با خودش اسلحه میبره،
چه جور آدمیه؟
یک کُلت نقرهای رنگ برداشت و داخل جیبش قرار داد. بعد کیف
رو بست و اون رو به جای اولش برگردوند، در چوبی رو با دقت
سر جاش قرار داد و با چند فشار دست، محکمش کرد.
به نسبت کار هایی که قبالً انجام می داد، زمان بیشتری ازش گرفته
شده بود؛ اما باز هم زود تونسته بود کُلت رو پیدا کنه، درواقع کمی
هم شانس آورده بود.
صاحب اون اتاق فرد محتاطی بود، این رو از روی تک تک جزئیاتِ
قابل دید، می شد تشخیص داد؛ از این رو، تهیونگ حدس میزد
شخصی که توی این کابین اقامت داره، یک پیرمرد ثروتمنده که
سعی داره از داراییهاش، در مقابل فرزند ان و نوههاش محافظت کنه
و میترسه قبل از اینکه زمانش برسه، کشته بشه.
به خاطر داستان کلیشه ای و جناییای که توی ذهنش ساخته بود، با
خودش گفت:
_نفس کشیدن انقدر برات مهمه، پیرمرد؟
چشمهاش رو بست، سرش رو باال برد و عمیق دم گرفت. اجازه
داد برای آخرین بار، عطر صاحب اون اتاق، وارد جریان خونش
بشه و لذت رو بهش هدیه بده.
ناخوداگاه، برای بار دوم به سمت کمد کشیده شد و دوباره بازش
کرد. برای چند دقیقه سرش رو ال به الی لباس ها فرو برد و فقط
تنفس کرد. احساس عجیبی توی قلبش داشت... احساسی که حاضر
بود قسم بخوره تا به حال تجربه ش نکرده.
_چطور ممکنه عطر یک پیرمرد تا این حد جذاب باشه؟
تهیونگ این رو از خودش پرسید و بالفاصله خودش رو متوهم
خطاب کرد. احتمال میداد استرسهایی که این چند وقت اخیر
متحمل شده، کمی شرایط روحی و جسمیش رو دچار اختالل کرده
باشه.
چند قدم از کمد فاصله گرفت و خواست که اون رو ببنده اما در
بین راه، دستش به سمت یکی از کرواتهای مشکی رنگ رفت و
برش داشت. اون رو دور گردنش انداخت؛ اما گره نزد. درنهایت
خودش رو کنترل کرد و در کمد رو بست.
درنهایت، نشست و همون چنگال شکسته شده رو ال به الی چوب ها
فرو برد و در یک حرکت، اون رو بالا کشید.
درست تشخیص داده
بود، زیر اون بخش از کابین خالی بود.
در چوبی دریچه رو کامل کنار زد و نگاهی به درونش انداخت. به
خاطر نور کم اتاق، عمق اون دریچه قابل دیدن نبود؛ پس چراغ
قوهای رو از توی جیبش درآورد و روشنش کرد. چیز زیادی اونجانبود، فقط یک کیف نقره ایرنگ و دو تا مجسمه ی طالکاری شده
دیده می شد. کیف رو بالا آورد و به راحتی بازش کرد.
پنج اسلحه که دو تا از اونها نقرهای و سه تای باقی مونده مشکی
رنگ بودن، مقدار زیادی تیر، سه چاقو و یک جای خالی که
مشخصاً برای یک اسلحه بود محتوای داخل کیف رو تشکیل داده
بودن.
انگشت های دست سالمش رو با لطافت روی جای خالی اسلحه
کشید و با خودش زمزمه کرد:
_مردی که حتی توی یک مهمونی ساده هم با خودش اسلحه میبره،
چه جور آدمیه؟
یک کُلت نقرهای رنگ برداشت و داخل جیبش قرار داد. بعد کیف
رو بست و اون رو به جای اولش برگردوند، در چوبی رو با دقت
سر جاش قرار داد و با چند فشار دست، محکمش کرد.
به نسبت کار هایی که قبالً انجام می داد، زمان بیشتری ازش گرفته
شده بود؛ اما باز هم زود تونسته بود کُلت رو پیدا کنه، درواقع کمی
هم شانس آورده بود.
صاحب اون اتاق فرد محتاطی بود، این رو از روی تک تک جزئیاتِ
قابل دید، می شد تشخیص داد؛ از این رو، تهیونگ حدس میزد
شخصی که توی این کابین اقامت داره، یک پیرمرد ثروتمنده که
سعی داره از داراییهاش، در مقابل فرزند ان و نوههاش محافظت کنه
و میترسه قبل از اینکه زمانش برسه، کشته بشه.
به خاطر داستان کلیشه ای و جناییای که توی ذهنش ساخته بود، با
خودش گفت:
_نفس کشیدن انقدر برات مهمه، پیرمرد؟
چشمهاش رو بست، سرش رو باال برد و عمیق دم گرفت. اجازه
داد برای آخرین بار، عطر صاحب اون اتاق، وارد جریان خونش
بشه و لذت رو بهش هدیه بده.
ناخوداگاه، برای بار دوم به سمت کمد کشیده شد و دوباره بازش
کرد. برای چند دقیقه سرش رو ال به الی لباس ها فرو برد و فقط
تنفس کرد. احساس عجیبی توی قلبش داشت... احساسی که حاضر
بود قسم بخوره تا به حال تجربه ش نکرده.
_چطور ممکنه عطر یک پیرمرد تا این حد جذاب باشه؟
تهیونگ این رو از خودش پرسید و بالفاصله خودش رو متوهم
خطاب کرد. احتمال میداد استرسهایی که این چند وقت اخیر
متحمل شده، کمی شرایط روحی و جسمیش رو دچار اختالل کرده
باشه.
چند قدم از کمد فاصله گرفت و خواست که اون رو ببنده اما در
بین راه، دستش به سمت یکی از کرواتهای مشکی رنگ رفت و
برش داشت. اون رو دور گردنش انداخت؛ اما گره نزد. درنهایت
خودش رو کنترل کرد و در کمد رو بست.
۸.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.