کپشن:)
اِمم میخوام یه متن یا سناریو بنویسم که قراره این سناریو رو تو مدرسه برای تئاتر اجرا کنیم.. میخوام نظراتتون رو بدونم.. پاترهدا و مالفوی هدای عزیز:)
فلش بک ۱۶ سال پیش: باز اتفاق شوم.. این دفعه هدفش کیست.. تام ریدل.یا بهتر است بگوییم ولدمورت شرور ترین جادوگر قرن.. این دفعه هدف او زن و شوهری بود که در خانه خود همراه با دو فرزند خود زنگی میکردند.. ولدمورت با شنلی بلند و مشکی که صورت غیر انسانی اش را پوشانده است وارد خانه میشود.. مرد خانواده(جیمز پاتر) رو به رویش ایستاده است.. تا میخواست چیزی بگوید نوری سبز رنگ از چوبدستی ولدمورت بیرون آمد بله.. طلسم شوم مرگ کار را تمام کرده بود.. به سمت اتاق خواب رفت .. لیلی اونز التماس میکرد که به بچه هایش کاری نداشته باشد.. ولدمورت لیلی را هم از جلو راهش برداشت .. نگاهی به دو فرزند خانواده انداخت یکی از آنها پسر و دیگری دختر بود.. چوبدستی را به سمت پسر گرفت و طلسم را گفت.. اما.. طلسم بر او اثری نکرد بلکه.. خودش انگار احساس پوچی همه ستون فقراتش را فرا گرفت.. از آن خانه رفت..
همسایه آنها (خانم گرنجر)که صدای جیغ های لیلی را شنیده بود به سمت خانه آنها رفت با دیدن دو جنازه .. به خود لرزید.. صدای گریه کودکی شنیده میشد.. او به سمت کودک رفت و او را در آغوش گرفت.. ولی دیگر کودک (پسر) را رها کرد و دختر را از آن خانه برد..
زمان حال:
حالا دیگر دختر بزرگ شده بود.. دختری با موهای قهوه ای خانم گرنجر اسم دختر را هرماینی گذاشته بود .. هرماینی گرنجر .. او تا ۱۶ سالگی در مدرسه بوباتون درس میخواند ولی در سن شانزده سالگی خانم گرنجر تصمیم گرفت او را به هاگوارتز بفرستد..
صبح یکی از روزها هرماینی در تخت خوابش خوابیده بود که صدای جیغ خانم گرنجر را شنید تند و با سرعت به طرف مادرش رفت گویی که زیر پای هرماینی آتشی داغ گذاشته بودند ... رو به خانم گرنجر گفت: مامان چی شدهه چرا جیغ میکشی؟!
خانم گرنجر: هرماینی با انتقالت به هاگوارتز موافقت شده... (خنده ی بزرگی روی صورت زن نقش بست)
هرماینی: آها.. به خاطر این جیغ زدی؟
خانم گرنجر: آخه امروز ساعت ۱۱ قطار هاگوارتز راه می افته.. اگه موافقت نمیکردن .. تو امروز نمیتونستی بری..
هرماینی : آها.. الان چیکار کنم؟
خانم گرنجر: بیا صبحانه بخور بعد برو حاضر شو که بریم سمت سکوی نه و سه چهارم
هرماینی به همراه خانم گرنجر صبحانه اش را خورد.. به اتافش رفت موهایش را بالای سرش جمع کرد و لباسی مرتب پوشید..
با خانم گرنجر به سمت سکو روانه شدند .. خانم گرنجر هرماینی را در آغوش گرفت و گفت:
عزیزم .. مدرسه جدید بهت خوش میگذره قول میدم... الان که رسیدی اونجا اول گروه بندیت میکنن..
هرماینی:آها.. (هرماینی هیچ حرکت کنجکاوانه ای انجام نداد)
از خانم گرنجر خداحافظی کرد و به سمت قطار رفت.. قطار پر از جادوآموزان بود.. یکی به این طرف میرفت دیگری به آن طرف.. تمامی کوپه ها پر بود به غیر از یک کوپه...
ادامه تو پست بعد:)
فلش بک ۱۶ سال پیش: باز اتفاق شوم.. این دفعه هدفش کیست.. تام ریدل.یا بهتر است بگوییم ولدمورت شرور ترین جادوگر قرن.. این دفعه هدف او زن و شوهری بود که در خانه خود همراه با دو فرزند خود زنگی میکردند.. ولدمورت با شنلی بلند و مشکی که صورت غیر انسانی اش را پوشانده است وارد خانه میشود.. مرد خانواده(جیمز پاتر) رو به رویش ایستاده است.. تا میخواست چیزی بگوید نوری سبز رنگ از چوبدستی ولدمورت بیرون آمد بله.. طلسم شوم مرگ کار را تمام کرده بود.. به سمت اتاق خواب رفت .. لیلی اونز التماس میکرد که به بچه هایش کاری نداشته باشد.. ولدمورت لیلی را هم از جلو راهش برداشت .. نگاهی به دو فرزند خانواده انداخت یکی از آنها پسر و دیگری دختر بود.. چوبدستی را به سمت پسر گرفت و طلسم را گفت.. اما.. طلسم بر او اثری نکرد بلکه.. خودش انگار احساس پوچی همه ستون فقراتش را فرا گرفت.. از آن خانه رفت..
همسایه آنها (خانم گرنجر)که صدای جیغ های لیلی را شنیده بود به سمت خانه آنها رفت با دیدن دو جنازه .. به خود لرزید.. صدای گریه کودکی شنیده میشد.. او به سمت کودک رفت و او را در آغوش گرفت.. ولی دیگر کودک (پسر) را رها کرد و دختر را از آن خانه برد..
زمان حال:
حالا دیگر دختر بزرگ شده بود.. دختری با موهای قهوه ای خانم گرنجر اسم دختر را هرماینی گذاشته بود .. هرماینی گرنجر .. او تا ۱۶ سالگی در مدرسه بوباتون درس میخواند ولی در سن شانزده سالگی خانم گرنجر تصمیم گرفت او را به هاگوارتز بفرستد..
صبح یکی از روزها هرماینی در تخت خوابش خوابیده بود که صدای جیغ خانم گرنجر را شنید تند و با سرعت به طرف مادرش رفت گویی که زیر پای هرماینی آتشی داغ گذاشته بودند ... رو به خانم گرنجر گفت: مامان چی شدهه چرا جیغ میکشی؟!
خانم گرنجر: هرماینی با انتقالت به هاگوارتز موافقت شده... (خنده ی بزرگی روی صورت زن نقش بست)
هرماینی: آها.. به خاطر این جیغ زدی؟
خانم گرنجر: آخه امروز ساعت ۱۱ قطار هاگوارتز راه می افته.. اگه موافقت نمیکردن .. تو امروز نمیتونستی بری..
هرماینی : آها.. الان چیکار کنم؟
خانم گرنجر: بیا صبحانه بخور بعد برو حاضر شو که بریم سمت سکوی نه و سه چهارم
هرماینی به همراه خانم گرنجر صبحانه اش را خورد.. به اتافش رفت موهایش را بالای سرش جمع کرد و لباسی مرتب پوشید..
با خانم گرنجر به سمت سکو روانه شدند .. خانم گرنجر هرماینی را در آغوش گرفت و گفت:
عزیزم .. مدرسه جدید بهت خوش میگذره قول میدم... الان که رسیدی اونجا اول گروه بندیت میکنن..
هرماینی:آها.. (هرماینی هیچ حرکت کنجکاوانه ای انجام نداد)
از خانم گرنجر خداحافظی کرد و به سمت قطار رفت.. قطار پر از جادوآموزان بود.. یکی به این طرف میرفت دیگری به آن طرف.. تمامی کوپه ها پر بود به غیر از یک کوپه...
ادامه تو پست بعد:)
۴.۶k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.