part~30
نیومده یارممم سر قرارش... دلم دوباره شده بی قرارش...
دلم چه تنگه واسه نگاهشش.. شدم اسیر چشمای سیاهشش🥴🌱
دوزتانننن عیدی منو ندادیناااا
____________________________________________________________
پرش زمانی=فردا صبح 8:30
لارا داشت آماده می شد که بره بیمارستان...
در رو باز کرد که بره..
یه دفعه یه نفر پرید جلوش..
خیلی هول کرده بود... دید تهیونگ همراه با یه دسته گل داره بهش لبخند میزنه: سلام لیدی.. صبحت بخیررر♡
لارا پوفی کشید و چشماشو توی حدقه چرخوند: اینجا چی کار میکنی؟
تهیونگ: اومدم پیش فندوقممم... مشکلیه؟(کیوت)
لارا یاد قدیما افتاد... قبلنا تهیونگ همیشه با لحن کیوتی بهش می گفت فندوق و لارا از این لحنش خر ذوق می شد..
اما این دفعه فرق داشت... لارا با تمام جدیت لب زد: اگه قرار باشه هر روز اینجوری بیای... به پلیس زنگ میزنم!
تهیونگ: وای وای چقد ترسیدم.. خیله خب..خانوممم بی اعصاب حداقل این دسته گل رو بگیر..
لارا: میشه انقد رو مخم نری و بزاری رد بشم ؟ باید برم جایی کار دارم!!
تهیونگ: نشد دیگه.. بابا من از دیشب اینجام...تو ماشین با هزار فلاکت و بدبختی خوابی...
تهیونگ یهو جلوی دهنشو گرفت...
لارا: جانم..؟(سعی در نخندیدن)
تهیونگ قیافه ی آویزون و کیوتی به خودش گرفت و سرشو انداخت پایین..
لارا که دیگه تحمل نداشت زد زیر خنده...
تهیونگ ویو:
با صدای خنده های شیرین لارا سرمو بالا آوردم..
خیلی وقت بود این خنده های شیرینش رو ندیده بودم...
با ذوق بهش خیره شده بودم... که متوجه نگاه من شد و باز قیافه ی جدی به خودش گرفت..
لارا: خیله خب... حالا میزارید برم؟
تهیونگ: اول دست گل رو بگیر لیدییی..
لارا کلافه دست گل رو گرفت..
تهیونگ هم کنار رفت تا لارا بتونه رد بشه...
لارا در ماشین رو باز کرد و خواست بره که...
لارا: عایششش.. لعنتییی.. توهم الان باید بنزینت تموم شه؟!!؟
تهیونگ تقه ای به پنجره ی ماشین زد...
تهیونگ: لیدی کیم... چیزه ببخشید.. خانوم جئون اتفاقی افتاده؟
لارا پیاده شد: ماشینم بنزینش تموم شده... باید با اسنپ برم..
تهیونگ: چرا اسنپ؟؟ من ماشین دارماااا...
لارا: نخیر.. مزاحم شما نمیشم.. با اسن..
تهیونگ: لطفا یه بار هم که شده رو حرفم حرفی نزنننن.. خودم می برمت تمام!
لارا میخواست بازم مخالفتی بکنه... اما تهیونگ دستش رو گرفت و اونو به سمت ماشینش برد..
تهیونگ: سوار شو لطفا..
لارا: گفتم که! اسنپ میگیرم..
تهیونگ با قیافه ای مظلوم به لارا چشم دوخت...
لارا هم.. با خودش گفت بهتره این بار رو دلشو نشکونه..
در ماشین رو باز کرد و سوار شد..
تهیونگ که قلبش اکلیلی شده بود.. ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان به راه افتاد...
توی راه حرفی بینشون رد و بدل نشد.. البته تهیونگ.. با نگاهاش حرفای عاشقانه ای که داشت رو به لارا میزد...
15 مین بعد..
ادامه دارد...
دلم چه تنگه واسه نگاهشش.. شدم اسیر چشمای سیاهشش🥴🌱
دوزتانننن عیدی منو ندادیناااا
____________________________________________________________
پرش زمانی=فردا صبح 8:30
لارا داشت آماده می شد که بره بیمارستان...
در رو باز کرد که بره..
یه دفعه یه نفر پرید جلوش..
خیلی هول کرده بود... دید تهیونگ همراه با یه دسته گل داره بهش لبخند میزنه: سلام لیدی.. صبحت بخیررر♡
لارا پوفی کشید و چشماشو توی حدقه چرخوند: اینجا چی کار میکنی؟
تهیونگ: اومدم پیش فندوقممم... مشکلیه؟(کیوت)
لارا یاد قدیما افتاد... قبلنا تهیونگ همیشه با لحن کیوتی بهش می گفت فندوق و لارا از این لحنش خر ذوق می شد..
اما این دفعه فرق داشت... لارا با تمام جدیت لب زد: اگه قرار باشه هر روز اینجوری بیای... به پلیس زنگ میزنم!
تهیونگ: وای وای چقد ترسیدم.. خیله خب..خانوممم بی اعصاب حداقل این دسته گل رو بگیر..
لارا: میشه انقد رو مخم نری و بزاری رد بشم ؟ باید برم جایی کار دارم!!
تهیونگ: نشد دیگه.. بابا من از دیشب اینجام...تو ماشین با هزار فلاکت و بدبختی خوابی...
تهیونگ یهو جلوی دهنشو گرفت...
لارا: جانم..؟(سعی در نخندیدن)
تهیونگ قیافه ی آویزون و کیوتی به خودش گرفت و سرشو انداخت پایین..
لارا که دیگه تحمل نداشت زد زیر خنده...
تهیونگ ویو:
با صدای خنده های شیرین لارا سرمو بالا آوردم..
خیلی وقت بود این خنده های شیرینش رو ندیده بودم...
با ذوق بهش خیره شده بودم... که متوجه نگاه من شد و باز قیافه ی جدی به خودش گرفت..
لارا: خیله خب... حالا میزارید برم؟
تهیونگ: اول دست گل رو بگیر لیدییی..
لارا کلافه دست گل رو گرفت..
تهیونگ هم کنار رفت تا لارا بتونه رد بشه...
لارا در ماشین رو باز کرد و خواست بره که...
لارا: عایششش.. لعنتییی.. توهم الان باید بنزینت تموم شه؟!!؟
تهیونگ تقه ای به پنجره ی ماشین زد...
تهیونگ: لیدی کیم... چیزه ببخشید.. خانوم جئون اتفاقی افتاده؟
لارا پیاده شد: ماشینم بنزینش تموم شده... باید با اسنپ برم..
تهیونگ: چرا اسنپ؟؟ من ماشین دارماااا...
لارا: نخیر.. مزاحم شما نمیشم.. با اسن..
تهیونگ: لطفا یه بار هم که شده رو حرفم حرفی نزنننن.. خودم می برمت تمام!
لارا میخواست بازم مخالفتی بکنه... اما تهیونگ دستش رو گرفت و اونو به سمت ماشینش برد..
تهیونگ: سوار شو لطفا..
لارا: گفتم که! اسنپ میگیرم..
تهیونگ با قیافه ای مظلوم به لارا چشم دوخت...
لارا هم.. با خودش گفت بهتره این بار رو دلشو نشکونه..
در ماشین رو باز کرد و سوار شد..
تهیونگ که قلبش اکلیلی شده بود.. ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان به راه افتاد...
توی راه حرفی بینشون رد و بدل نشد.. البته تهیونگ.. با نگاهاش حرفای عاشقانه ای که داشت رو به لارا میزد...
15 مین بعد..
ادامه دارد...
۸.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.