<غرق شده در تاریکی ها > پارت ششم:)
هوا کم کم تاریک شده بود. حالا دیگر مهمان هایی هم که برای تسلیت آمده بودند نیز رفته بودند و در عمارت بزرگ فقط ریگولوس و گلاریس تنها بودند. ریگولوس به سمت حیاط عمارت رفت. در باغچه حیاط عمارت قدم میزد و خاطرات به مغز او هجوم می آوردند. ریگولوس به یاد داشت که در روز تولد ۱۲ سالگی گلاریس ، چقدر پدر و مادرش خوشحال بودند و خانه را تزئین میکردند و ریگولوس هم آن روز داشت در حیاط عمارت برای گلاریس تاجِ گل درست میکرد.
خاطرات را کنار انداخت و روی تکه سنگی در حیاط نشست و شقیقه اش را گرفت. در همین حال صدای پایی را شنید. چه کسی غیر از گلاریس میتواند باشد. گلاریس به سمت ریگولوس آمد و دستش را روی شانه ی ریگولوس گذاشت و آرام گفت: داداشی.. قربونت بشم.. بیا بریم داخل استراحت کن
ریگولوس گرما ی دست گلاریس را روی شانه اش احساس کرد و گفت: میخوام یه ذره تنها باشم..
گلاریس: لج نکن دیگهه.. بیا بریم تو... سرما میخوری هاا...
در همین حال صدای خش خشی از پشت آنها شنیده شد. ریگولوس چوبدستی اش را بیرون آورد و گلاریس را پشت خود پنهان کرد. ریگولوس نمیتوانست گلاریس را هم از دست بدهد. مردی سیاه پوش به سرعت به طرف ریگولوس حمله ور شد و چاقویی درخشان زیر گلوی ریگولوس گذاشت.ریگولوس دستان مرد غریبه را گرفته بود تا چاقو گلویش را نبُرَد. گلاریس از پشت ریگولوس بیرون آمد و سریع مرد غریبه را به دیوار کوبید و با صدایی بلند گفت: هعییی.. عوضی چی میخواای اینجااا...
مرد غریبه ناگهان سرجایش میخ کوب شد. این صدا را میشناخت. نقابش را برداشت. او کسی جز سیریوس نبود. گلاریس چند قدم به سمت عقب رفت باورش نمیشد که برادرش هم چین کاری را کرده باشد. ریگولوس هم با دیدن چهره سیریوس به خود لرزید..از زمانی که سیریوس را دیده بود ۸ سال میگذشت...
اشک در چشمانِ گلاریس جمع شد و فریاد زد : توووو .... توووو. ... اینجاااا چیی کااار میکنییی؟؟.. لعنتییی تو میخواستیییی برااادرت رووو بُکُشییی... سیریوس متاسفممم برااتتت....
سیریوس به خودش آمد و چاقو را در دستش دید و گفت: من.. نمیخواستم ریگولوس رو بُکُشَم..
گلاریس با شنیدن صدای برادرش سیریوس، احساسِ ذوق تمامِ بدنش را فرا گرفت اما جلویِ خودش را گرفت تا او را بغل نکند..
گلاریس: آهااا جداااا؟؟!! نکنهه میخواستی با چاقو ازش استقبال کنییی هااا؟؟
سیریوس با تِته پِته گفت: من... من.... نمیدونم چِم شده...
چقدر طولانی شد... لایک?
خاطرات را کنار انداخت و روی تکه سنگی در حیاط نشست و شقیقه اش را گرفت. در همین حال صدای پایی را شنید. چه کسی غیر از گلاریس میتواند باشد. گلاریس به سمت ریگولوس آمد و دستش را روی شانه ی ریگولوس گذاشت و آرام گفت: داداشی.. قربونت بشم.. بیا بریم داخل استراحت کن
ریگولوس گرما ی دست گلاریس را روی شانه اش احساس کرد و گفت: میخوام یه ذره تنها باشم..
گلاریس: لج نکن دیگهه.. بیا بریم تو... سرما میخوری هاا...
در همین حال صدای خش خشی از پشت آنها شنیده شد. ریگولوس چوبدستی اش را بیرون آورد و گلاریس را پشت خود پنهان کرد. ریگولوس نمیتوانست گلاریس را هم از دست بدهد. مردی سیاه پوش به سرعت به طرف ریگولوس حمله ور شد و چاقویی درخشان زیر گلوی ریگولوس گذاشت.ریگولوس دستان مرد غریبه را گرفته بود تا چاقو گلویش را نبُرَد. گلاریس از پشت ریگولوس بیرون آمد و سریع مرد غریبه را به دیوار کوبید و با صدایی بلند گفت: هعییی.. عوضی چی میخواای اینجااا...
مرد غریبه ناگهان سرجایش میخ کوب شد. این صدا را میشناخت. نقابش را برداشت. او کسی جز سیریوس نبود. گلاریس چند قدم به سمت عقب رفت باورش نمیشد که برادرش هم چین کاری را کرده باشد. ریگولوس هم با دیدن چهره سیریوس به خود لرزید..از زمانی که سیریوس را دیده بود ۸ سال میگذشت...
اشک در چشمانِ گلاریس جمع شد و فریاد زد : توووو .... توووو. ... اینجاااا چیی کااار میکنییی؟؟.. لعنتییی تو میخواستیییی برااادرت رووو بُکُشییی... سیریوس متاسفممم برااتتت....
سیریوس به خودش آمد و چاقو را در دستش دید و گفت: من.. نمیخواستم ریگولوس رو بُکُشَم..
گلاریس با شنیدن صدای برادرش سیریوس، احساسِ ذوق تمامِ بدنش را فرا گرفت اما جلویِ خودش را گرفت تا او را بغل نکند..
گلاریس: آهااا جداااا؟؟!! نکنهه میخواستی با چاقو ازش استقبال کنییی هااا؟؟
سیریوس با تِته پِته گفت: من... من.... نمیدونم چِم شده...
چقدر طولانی شد... لایک?
۳.۷k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.