<غرق شده در تاریکی ها > پارت دوازدهم:)
ریگولوس برای همیشه رفت.. و این دردی دیگر برای خاندان بلک.. به خصوص گلاریس بود. گلاریس برادرش را بیشتر از هرچیزی دوست دارد...
(بریم عمارتِ بلک ها)
گلاریس از خواب بیدار شد . ساعت ۱۲ شب بود. دنبال ریگولوس میگشت. صدایش زد: ریگولوس.. ریگولوس.. ( از روی مبل بلند شد) پس کجایی تو.. داداشی؟!
تمام خانه را گشت.. تمام حیاط عمارت را گشت.. ریگولوس را پیدا نکرد.. ناگهان روی مبلی که روی آن دراز کشیده بود برگه ی کوچکی پیدا کرد.. آن را باز کرد و شروع به خواندَنَش کرد:
خواهر کوچولویِ قشنگم:)♡
امشب قراره برم یه جایی.. یه کاری دارم.. بهت نمیگم چی کار.. خودت بعدا میفهمی..میخوام بهت بگم من خیلی دوسِت دارم.. تو واسم خیلی عزیزی.. شاید دیگه منو نبینی ولی اینو بدون هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی . من میشنوم.. کافیه فقط اِسمَمو صدا کنی. بعد هرچی دِلِت خواست بگو بهم.. تو خودت خوب میدونی من تو سنِ بیست سالگی پیرتر از آدمای پیر بودم... میدونی من همیشه بخاطر زورگویی های پدرومادر ناراحت بودم.. ولی لبخند میزدم.. من هرچی بزرگتر شدم دنیا برام کوچیک تر شد.. ولی مطمئنم با این کارم سیریوس و تو بهم افتخار میکنین...
راستی واسَت از اون شکُلاتا که دوس داشتی خریدَم.. تویِ کشو ی دومِ لباسامه .. اگه برنگشتم. برِش دار...
ریگولوس.
برادرِت
گلاریس دوبار نامه را از ابتدا تا انتها خواند... روی زمین افتاد... چه کاری از دستش بر می آمد جز اینکه گریه کند... نمیدانست ریگولوس کجاست.. فقط گریه میکرد.. صبح روز بعد:
گلاریس تا صبح بیدار مانده بود . تمام خانه را هزار بار با چشمانِ خیس طی کرده بود... او امید داشت که ریگولوس برمیگردد و همه چیز را برای او توضیح میدهد. ساعت تقریبا ۱۰ صبح بود. صدای در بلند شد. گلاریس لبخندی زد و به سمتِ در دوید. فکر میکرد ریگولوس است.. اما.. با دیدن پسر با موهای فر و مشکی سرِ جایش ماند. این همان پسری بود که گلاریس در خواب دیده بود... پسر نگاهی خشک به سر تا پایِ گلاریس انداخت و گفت: گلاریس بلک.. درسته؟!
گلاریس: آره.. تو کی هستی؟!
پسر: من متیو ریدلَم.. پسر ولدمورت . یه چیزی رو باید بِهت بگم.
گلاریس با تعجب نگاهش کرد و گفت: بگو.. چی میخوای بگی؟!
متیو: باید بیام تو...
گلاریس او را به داخل حیاط عمارت هدایت کرد و گفت: بگو دیگهه..
متیو: ریگولوس.. اِمم...
گلاریس که انگار ضرَبانِ قلبش را حس نمیکرد با صدای لرزان گفت: ری..ریگولوس .. چی؟؟
متیو نگاهی عمیق به گلاریس انداخت. نمیتوانست خبر را بگوید. متیو طرفدار پدرَش نبود. او میدانست که ریگولوس دیشب برای نابودیِ قاب آویز به آنجا رفته است. آرام گفت: دیشب .... اون..
گلاریس فریاد زد: دیشبببب اووون چییی؟!!
متیو: مُرد.. اون دیشب مُرد...
گلاریس تِلو تِلو خورد و صندلی ای که کنارش بود را گرفت... رو به متیو گفت: دروغ میگی! (فریاد زد) دروووووغ میگیییی....
متیو چیزی نگفت و فقط او را نگاه کرد.
گلاریس چشمانش از اشک لبریز شد با فریاد اِسمِ ریگولوس را صدا زد...بعد دیگر چیزی نفهمید...
(بریم عمارتِ بلک ها)
گلاریس از خواب بیدار شد . ساعت ۱۲ شب بود. دنبال ریگولوس میگشت. صدایش زد: ریگولوس.. ریگولوس.. ( از روی مبل بلند شد) پس کجایی تو.. داداشی؟!
تمام خانه را گشت.. تمام حیاط عمارت را گشت.. ریگولوس را پیدا نکرد.. ناگهان روی مبلی که روی آن دراز کشیده بود برگه ی کوچکی پیدا کرد.. آن را باز کرد و شروع به خواندَنَش کرد:
خواهر کوچولویِ قشنگم:)♡
امشب قراره برم یه جایی.. یه کاری دارم.. بهت نمیگم چی کار.. خودت بعدا میفهمی..میخوام بهت بگم من خیلی دوسِت دارم.. تو واسم خیلی عزیزی.. شاید دیگه منو نبینی ولی اینو بدون هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی . من میشنوم.. کافیه فقط اِسمَمو صدا کنی. بعد هرچی دِلِت خواست بگو بهم.. تو خودت خوب میدونی من تو سنِ بیست سالگی پیرتر از آدمای پیر بودم... میدونی من همیشه بخاطر زورگویی های پدرومادر ناراحت بودم.. ولی لبخند میزدم.. من هرچی بزرگتر شدم دنیا برام کوچیک تر شد.. ولی مطمئنم با این کارم سیریوس و تو بهم افتخار میکنین...
راستی واسَت از اون شکُلاتا که دوس داشتی خریدَم.. تویِ کشو ی دومِ لباسامه .. اگه برنگشتم. برِش دار...
ریگولوس.
برادرِت
گلاریس دوبار نامه را از ابتدا تا انتها خواند... روی زمین افتاد... چه کاری از دستش بر می آمد جز اینکه گریه کند... نمیدانست ریگولوس کجاست.. فقط گریه میکرد.. صبح روز بعد:
گلاریس تا صبح بیدار مانده بود . تمام خانه را هزار بار با چشمانِ خیس طی کرده بود... او امید داشت که ریگولوس برمیگردد و همه چیز را برای او توضیح میدهد. ساعت تقریبا ۱۰ صبح بود. صدای در بلند شد. گلاریس لبخندی زد و به سمتِ در دوید. فکر میکرد ریگولوس است.. اما.. با دیدن پسر با موهای فر و مشکی سرِ جایش ماند. این همان پسری بود که گلاریس در خواب دیده بود... پسر نگاهی خشک به سر تا پایِ گلاریس انداخت و گفت: گلاریس بلک.. درسته؟!
گلاریس: آره.. تو کی هستی؟!
پسر: من متیو ریدلَم.. پسر ولدمورت . یه چیزی رو باید بِهت بگم.
گلاریس با تعجب نگاهش کرد و گفت: بگو.. چی میخوای بگی؟!
متیو: باید بیام تو...
گلاریس او را به داخل حیاط عمارت هدایت کرد و گفت: بگو دیگهه..
متیو: ریگولوس.. اِمم...
گلاریس که انگار ضرَبانِ قلبش را حس نمیکرد با صدای لرزان گفت: ری..ریگولوس .. چی؟؟
متیو نگاهی عمیق به گلاریس انداخت. نمیتوانست خبر را بگوید. متیو طرفدار پدرَش نبود. او میدانست که ریگولوس دیشب برای نابودیِ قاب آویز به آنجا رفته است. آرام گفت: دیشب .... اون..
گلاریس فریاد زد: دیشبببب اووون چییی؟!!
متیو: مُرد.. اون دیشب مُرد...
گلاریس تِلو تِلو خورد و صندلی ای که کنارش بود را گرفت... رو به متیو گفت: دروغ میگی! (فریاد زد) دروووووغ میگیییی....
متیو چیزی نگفت و فقط او را نگاه کرد.
گلاریس چشمانش از اشک لبریز شد با فریاد اِسمِ ریگولوس را صدا زد...بعد دیگر چیزی نفهمید...
۲.۸k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.