<غرق شده در تاریکی ها >پارت یازدهم:)
ریگولوس روی صندلی ای که در حیاط بود نشست و به اتفاقی که قرار بود امشب بیوفتد فکر میکرد.. اگر ریگولوس بلایی سرش می آمد چه؟! گلاریس چه میشد؟! سیریوس با قدم های بلند به سمت ریگولوس آمد و کنارش نشست و گفت: اینجا هیچ چیش تغییر نکرده..
ریگولوس: انتظار داشتی تغییر کنه؟!
سیریوس جوابِ حرفش را نداد و گفت: ولی تو و گلاریس خیلی عوض شدین...
ریگولوس پوزخندی زد..و گفت: راستی دخترات.. خیلی قشنگن...
سیریوس: مرسی..
ریگولوس: یه چیزی میخوام بگم....
سیریوس: بگو...
ریگولوس: لطفا.. فردا بعدازظهر بیاین و به گلاریس سَر بزنین..
سیریوس با تعجب نگاهش کرد و گفت: چی میگی؟!
ریگولوس : لطفا انجامش بده.. دلیلِشَم نپرس..
سیریوس چیزی نگفت.. ریگولوس دوست نداشت که از این بیشتر با سیریوس حرف بزند بنابراین بلند شد و به داخل خانه رفت...دو ساعت بعد... سیریوس و خانواده اش رفتند..
ساعت ۸ شب :
گلاریس روی مبل دراز کشیده بود و خوابیده بود. ریگولوس آرام بلند شد و یک برگه آورد و شروع به نوشتن یک چیز کرد و بعد از نوشتن آن ، آن را بالای سَرِ گلاریس گذاشت.. کُتَش را پوشید و به بیرون از عمارت رفت.. کریچر را صدا زد: کریچر... کریچر.. کجایی رفیق ؟!
کریچر از خانه ی کوچک چوبی که در گوشه ای از حیاط بود امد بیرون و گفت: بله.. سرورم...
ریگولوس: الان وقتشه..
دستَش را روی نشانه ی مرگ خواری گذاشت و دستِ کریکچر را گرفت و ناگهان در یک غار ظاهر شدند.. آب از سقف غار آرام آرام و با ریتم خاصی چکه میکرد..باد بی رحمانه و خشنی بود که ریه های ریگولوس را آزار میداد.. دور تا دور غار تاریکیِ مطلق بود.. زمینِ زیر پایش یخ زده بود.آب داخل دریا به رنگ سبز و غیر عادی بود. شاید این یک قدم برای شکست دادن ولدمورت بود. ریگولوس نفسش را بیرون داد و قبل از اینکه مایعِ سیاه رنگ و مسموم ظرف را بنوشد، بینی اش را با دستَش گرفت.مزه ی نفرت انگیزی داشت.. ریگولوس با چشیدنِ مایعِ سیاه رنگ به عقب خم شد و روی زمین افتاد..کریچر ترسید و گفت: سرورم...
ریگولوس اشک در چشمانش جمع شده بود و گفت: بیاا... قاب آویز رو بگیر.. و نابودش کن... لطفاااا...
کریچر قاب آویز را گرفت...
ناگهان دنیا در چشم ریگولوس تار شد.. ریگولوس بالاخره میتوانست طعم آزادی را بچشَد و کسی نبود که به او دستور دهد.. با خودش فکر کرد که چطور به اینجا رسید..؟! تنها و بدبخت در غاری سرد با مرگ رو به رو شد و آن را با کمال میل پذیرفت...آرزو داشت خورشید را ببیند..دوست داشت زمان به عقب برگردد .. به زمانی که فکر میکرد در سنِ پیری میمیرد.. نه در جوانی... ریگولوس روی زمین افتاد و دید که دستی استخوانی دارد به سمتَش می آید .. و ناگهان دست بازو یِ ریگولوس را گرفت.. ناخن هایش در پوستِ نرمِ ریگولوس فرو رفت.. و خون از بازویش چکه کرد.. و بدون درنگ از زمین غار به سمتِ آب کشیده شد.. او میخواست که خودش را نجات بدهد اما یادِ یک خاطره افتاد:
(((گلاریس: ریگولوس به نظرم شنا یه چیزه لازمیه که باید بلد باشی..
ریگولوس: بابا.. حوصله داری هاا! من کارای مهم تری دارم...
گلاریس: ولی به نظرم لازمه...
ریگولوس: بعدایاد میگیرم آبجی کوچولو:)))))
زمانِ حال:
بله.. گلاریس راست میگفت.. شنا لازم است.. اما ریگولوس شنا بلد نبود.. وقتی به زیر آب رفت چَنگ هایی که در آب بودند.. بدنش را تکه تکه میکردند.. فریاد ریگولوس به آسمان رفت.. درد داشت.. خیلی هم درد داشت....
ریگولوس به سیریوس و گلاریس و پدرو مادرش فکر میکرد.. چشمانِ مشکی اش آرام آرام بسته شد... او میخواست که سیریوس به او افتخار کند.....
خودممم گِریَمممممم گرففففف😢😢😭😭😭😭😭😭
لایک ندارهههه خدااایییی؟؟؟
ریگولوس: انتظار داشتی تغییر کنه؟!
سیریوس جوابِ حرفش را نداد و گفت: ولی تو و گلاریس خیلی عوض شدین...
ریگولوس پوزخندی زد..و گفت: راستی دخترات.. خیلی قشنگن...
سیریوس: مرسی..
ریگولوس: یه چیزی میخوام بگم....
سیریوس: بگو...
ریگولوس: لطفا.. فردا بعدازظهر بیاین و به گلاریس سَر بزنین..
سیریوس با تعجب نگاهش کرد و گفت: چی میگی؟!
ریگولوس : لطفا انجامش بده.. دلیلِشَم نپرس..
سیریوس چیزی نگفت.. ریگولوس دوست نداشت که از این بیشتر با سیریوس حرف بزند بنابراین بلند شد و به داخل خانه رفت...دو ساعت بعد... سیریوس و خانواده اش رفتند..
ساعت ۸ شب :
گلاریس روی مبل دراز کشیده بود و خوابیده بود. ریگولوس آرام بلند شد و یک برگه آورد و شروع به نوشتن یک چیز کرد و بعد از نوشتن آن ، آن را بالای سَرِ گلاریس گذاشت.. کُتَش را پوشید و به بیرون از عمارت رفت.. کریچر را صدا زد: کریچر... کریچر.. کجایی رفیق ؟!
کریچر از خانه ی کوچک چوبی که در گوشه ای از حیاط بود امد بیرون و گفت: بله.. سرورم...
ریگولوس: الان وقتشه..
دستَش را روی نشانه ی مرگ خواری گذاشت و دستِ کریکچر را گرفت و ناگهان در یک غار ظاهر شدند.. آب از سقف غار آرام آرام و با ریتم خاصی چکه میکرد..باد بی رحمانه و خشنی بود که ریه های ریگولوس را آزار میداد.. دور تا دور غار تاریکیِ مطلق بود.. زمینِ زیر پایش یخ زده بود.آب داخل دریا به رنگ سبز و غیر عادی بود. شاید این یک قدم برای شکست دادن ولدمورت بود. ریگولوس نفسش را بیرون داد و قبل از اینکه مایعِ سیاه رنگ و مسموم ظرف را بنوشد، بینی اش را با دستَش گرفت.مزه ی نفرت انگیزی داشت.. ریگولوس با چشیدنِ مایعِ سیاه رنگ به عقب خم شد و روی زمین افتاد..کریچر ترسید و گفت: سرورم...
ریگولوس اشک در چشمانش جمع شده بود و گفت: بیاا... قاب آویز رو بگیر.. و نابودش کن... لطفاااا...
کریچر قاب آویز را گرفت...
ناگهان دنیا در چشم ریگولوس تار شد.. ریگولوس بالاخره میتوانست طعم آزادی را بچشَد و کسی نبود که به او دستور دهد.. با خودش فکر کرد که چطور به اینجا رسید..؟! تنها و بدبخت در غاری سرد با مرگ رو به رو شد و آن را با کمال میل پذیرفت...آرزو داشت خورشید را ببیند..دوست داشت زمان به عقب برگردد .. به زمانی که فکر میکرد در سنِ پیری میمیرد.. نه در جوانی... ریگولوس روی زمین افتاد و دید که دستی استخوانی دارد به سمتَش می آید .. و ناگهان دست بازو یِ ریگولوس را گرفت.. ناخن هایش در پوستِ نرمِ ریگولوس فرو رفت.. و خون از بازویش چکه کرد.. و بدون درنگ از زمین غار به سمتِ آب کشیده شد.. او میخواست که خودش را نجات بدهد اما یادِ یک خاطره افتاد:
(((گلاریس: ریگولوس به نظرم شنا یه چیزه لازمیه که باید بلد باشی..
ریگولوس: بابا.. حوصله داری هاا! من کارای مهم تری دارم...
گلاریس: ولی به نظرم لازمه...
ریگولوس: بعدایاد میگیرم آبجی کوچولو:)))))
زمانِ حال:
بله.. گلاریس راست میگفت.. شنا لازم است.. اما ریگولوس شنا بلد نبود.. وقتی به زیر آب رفت چَنگ هایی که در آب بودند.. بدنش را تکه تکه میکردند.. فریاد ریگولوس به آسمان رفت.. درد داشت.. خیلی هم درد داشت....
ریگولوس به سیریوس و گلاریس و پدرو مادرش فکر میکرد.. چشمانِ مشکی اش آرام آرام بسته شد... او میخواست که سیریوس به او افتخار کند.....
خودممم گِریَمممممم گرففففف😢😢😭😭😭😭😭😭
لایک ندارهههه خدااایییی؟؟؟
۳.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.