پارت ۴۴
پارت ۴۴
ذهنش مالامال از پرسش هایی بود که اطراف مغزش پرواز می کردن
و نمیتونست جلوشون رو بگیره؛ چون این ماهیت فردی مثل اون
بود.
_امروز همه چیز عجیبه...
کمی حوله ی تنش رو کنار کشید و عطر همیشگیش رو به پوست
برهنه و نم دارش زد.
خودش رو روی تخت بزرگش انداخت و به شبی که گذشت فکر
کرد، به اینکه چطور بعد از مدت زیادی انقدر راحت و عمیق به
خواب رفته و حتی متوجهش هم نشده.
به کمی قبل تر از اون شب فکر کرد. به کاترین و براندو، به پدرش
و مهمانهای کلیشه ایش و البته به دزد عجیبی که جز چند لکه
خون، چیزی از خودش باقی نذاشته بود. اون چه کسی بود؟ اون
واقعاً چه کسی بود؟
.
.
.
مطابق هر روز، ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شده بود تا به موتور
خونه بره؛ اما متوجه شد باالخره بعد از حدود سه هفته، شیفت
کارگران تغییر کرده و اینبار برای مدتی، مجبوره که بعد از ظهرها
به اون جهنمی که از هر جهنم دیگه ای گرم و سوزنده تره بره.
در طول راهروی تقریباً باریکِ طبقه ی اول، به سمت جونگ هه
حرکت میکرد. کف راهرو تماماً از چوب ساخته شده بود این
باعث می شد با هر قدمی که تهیونگ یا هرکس دیگه ای
برمی داشت، صدای واضحی تولید بشه.
نَم، بخش زیادی از دیوار ها رو گرفته بود و بوی تند اما نه چندان
بدی رو وارد بینی مسافران می کرد. بویی که مخلوطی از گچ، آب
و چوب اون رو ایجاد کرده بود.
کنار جونگ هه به دیوار سفید و کثیف پشت سرش تکیه داد و دو
دستش رو وارد جیبهاش کرد. مثل پسری که در سمت راستش
ایستاده بود، در سکوت به مسافرانی که میرفتن و گاهی
بر میگشتن خیره شد و چشم برنداشت.
برخالف اکثر مسافران درجه یک و دو که همگی ثروتمند بودن
و تنها لباسهای اتو کشیده، مرتب و فاخر به تن میکردن، بخش
درجه سهی کشتی، شبیه به کاروانسرایی بود که هر کس، از هر
قشری، پاش رو توی اون میذاشت.
کابین ها پر شده بودن از نژادها، رنگها، مذاهب و فرهنگهای
مختلف که در هم میلولیدن. شاید این تفاوتهای انسانی و طبیعی، یکی از هزاران دلیلی بود که اون اشرافزادههای سفید پوست و
البته نژادپرست پاشون رو توی این بخش نمی ذاشتن. درواقع، کدوم
یک از اون عصاقورتدادهها، تمایل داشت از کاخ الماسش به یک
آشغالدونی بره و قدم هاش رو روی رد پای یک سیاهپوست یا
هندی بذاره؟ هیچکدوم! هیچکدوم از اونها گذرشون به مکانی که
فاقد از سود بود، نمیخورد.
باالخره بعد از دقایقی، اون چند مرد عرب که لباسی سفید و بلند به
تن کرده بودن، از اونجا رفتن و جونگ هه این موقعیت رو از دست
نداد. رو به تهیونگ کرد و با لحنی محتاطانه و صدایی آهسته،
پرسید:
_دیشب تونستی گیرش بیاری؟
ذهنش مالامال از پرسش هایی بود که اطراف مغزش پرواز می کردن
و نمیتونست جلوشون رو بگیره؛ چون این ماهیت فردی مثل اون
بود.
_امروز همه چیز عجیبه...
کمی حوله ی تنش رو کنار کشید و عطر همیشگیش رو به پوست
برهنه و نم دارش زد.
خودش رو روی تخت بزرگش انداخت و به شبی که گذشت فکر
کرد، به اینکه چطور بعد از مدت زیادی انقدر راحت و عمیق به
خواب رفته و حتی متوجهش هم نشده.
به کمی قبل تر از اون شب فکر کرد. به کاترین و براندو، به پدرش
و مهمانهای کلیشه ایش و البته به دزد عجیبی که جز چند لکه
خون، چیزی از خودش باقی نذاشته بود. اون چه کسی بود؟ اون
واقعاً چه کسی بود؟
.
.
.
مطابق هر روز، ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شده بود تا به موتور
خونه بره؛ اما متوجه شد باالخره بعد از حدود سه هفته، شیفت
کارگران تغییر کرده و اینبار برای مدتی، مجبوره که بعد از ظهرها
به اون جهنمی که از هر جهنم دیگه ای گرم و سوزنده تره بره.
در طول راهروی تقریباً باریکِ طبقه ی اول، به سمت جونگ هه
حرکت میکرد. کف راهرو تماماً از چوب ساخته شده بود این
باعث می شد با هر قدمی که تهیونگ یا هرکس دیگه ای
برمی داشت، صدای واضحی تولید بشه.
نَم، بخش زیادی از دیوار ها رو گرفته بود و بوی تند اما نه چندان
بدی رو وارد بینی مسافران می کرد. بویی که مخلوطی از گچ، آب
و چوب اون رو ایجاد کرده بود.
کنار جونگ هه به دیوار سفید و کثیف پشت سرش تکیه داد و دو
دستش رو وارد جیبهاش کرد. مثل پسری که در سمت راستش
ایستاده بود، در سکوت به مسافرانی که میرفتن و گاهی
بر میگشتن خیره شد و چشم برنداشت.
برخالف اکثر مسافران درجه یک و دو که همگی ثروتمند بودن
و تنها لباسهای اتو کشیده، مرتب و فاخر به تن میکردن، بخش
درجه سهی کشتی، شبیه به کاروانسرایی بود که هر کس، از هر
قشری، پاش رو توی اون میذاشت.
کابین ها پر شده بودن از نژادها، رنگها، مذاهب و فرهنگهای
مختلف که در هم میلولیدن. شاید این تفاوتهای انسانی و طبیعی، یکی از هزاران دلیلی بود که اون اشرافزادههای سفید پوست و
البته نژادپرست پاشون رو توی این بخش نمی ذاشتن. درواقع، کدوم
یک از اون عصاقورتدادهها، تمایل داشت از کاخ الماسش به یک
آشغالدونی بره و قدم هاش رو روی رد پای یک سیاهپوست یا
هندی بذاره؟ هیچکدوم! هیچکدوم از اونها گذرشون به مکانی که
فاقد از سود بود، نمیخورد.
باالخره بعد از دقایقی، اون چند مرد عرب که لباسی سفید و بلند به
تن کرده بودن، از اونجا رفتن و جونگ هه این موقعیت رو از دست
نداد. رو به تهیونگ کرد و با لحنی محتاطانه و صدایی آهسته،
پرسید:
_دیشب تونستی گیرش بیاری؟
۴.۷k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.