part~31
بازم شراره...دلارو دیوونه کرده🕺
مامانش موهاشو..عروسکی شونه کرده🕺
-بی مخاطب #اَدمین_خُل_اَست -😁
________________________________________________
20 مین بعد:
لارا ویو:
تهیونگ همش بهم زل میزد... و این معذبم کرده بود..
خلاصه به بیمارستان رسیدیم..
خواستم کمربندم رو باز کنم و برم.. اما هرکار کردم باز نشد..
لارا: عاییش.. این چرا اینجوریه؟(درگیری با کمربند😁)
تهیونگ خنده ای کرد و اومد برام بازش کنه...
فاصله مون خیلی کم بود بخاطر همین قلبم اومده بود تو حلقم..
تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم...
موهاش... چشماش... لب هاش...دستای کشیدش..
همینطور که غرق زیباییش بودم، با صداش به خودم اومدم
تهیونگ: خوبی؟
لارا: ها؟.. چی؟... چیزه.. آره.. مرسی.. م.. من... باید برم..خ.. خ.. خدافظ
خیلی هول هولَکی درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم..
از زبان ویولت (ادمین نازتون):
تهیونگ از این رفتارای کیوت لارا خندش گرفت....
لارا وارد بیمارستان شد..
دکتر با دیدن لارا به سمتش اومد..
دکتر: سلام خانم جئون.. حالتون خوبه؟
لارا: سلام.. ممنونم.. اتفاقی افتاده؟
دکتر: اتفاق که چه عرض کنم.. امروز.. یعنی همین یکی دو ساعت پیش یه آقایی اومدن.. خیلی شبیه شما بودن پس فک کنم داداشتون بودن..از وقتی اومدن روحیه ی خانم جانگ کلا عوض شده..
لارا: یعنی چی؟
دکتر خندید: خانم جانگ خیلی ذوق زده و خوشحال شدن..این خیلی برای مبارزه با بیماریشون میتونه تاثیر گذار باشه..
لارا لبخندی زد و به سمت اتاق سولی رفت...
در رو باز کرد..
و با سولی و کوک مواجه شد..
لارا: به به.. داداش گل.. از این طرفا؟
نگا نگا.. هنوز نه به داره نه به باره.. عروس خانوم چه جایگاهی داره واسه خودش.. جونگکوک خان از راه نرسیده اومدن ملاقات سولی!!
انگار ن انگار یه خواهری ام دارن! نچ نچ... خجالت داره!!
کوک خندید و به طرف لارا اومد و بغلش کرد: دیوونه!...
لارا محلت حرف زدن به کوک نداد: دیوونه و مرز!! حالا من شدم دیوونه؟
خاک بر سر نمک نشناست بکنن!!
کوک: آخه احمق... مگه من آدرسی از تو داشتم؟ فقط یه آدرس بیمارستانو قبلا برام فرستاده بودی!(خنده)
لارا که همچنان نمیخواست کم بیاره گفت: هر هر هر.. میتونستی از عروس خانوم بگیری!
سولی که روی تخت بیمارستان بود و از خنده داشت زمینو گاز می گرفت گفت: یاااااا... انقد عروس عروس نکن!!
لارا از کوک جدا شد و گفت: مگه من گفتم عروسمون سولیه؟؟ ها ها پس واقعا یه خبراییه!!
سولی که سرخ و سفید شده بود لب زد: ن ن بخداااا
بعد از کلی شوخی و خنده:
کوک: خب.. چند وقت باید سولی بستری باشه؟
لارا به سولی نگاه کرد و از چشمای پر از استرس سولی متوجه شد هنوز بهش چیزی نگفته..
ادامه دارد....
مامانش موهاشو..عروسکی شونه کرده🕺
-بی مخاطب #اَدمین_خُل_اَست -😁
________________________________________________
20 مین بعد:
لارا ویو:
تهیونگ همش بهم زل میزد... و این معذبم کرده بود..
خلاصه به بیمارستان رسیدیم..
خواستم کمربندم رو باز کنم و برم.. اما هرکار کردم باز نشد..
لارا: عاییش.. این چرا اینجوریه؟(درگیری با کمربند😁)
تهیونگ خنده ای کرد و اومد برام بازش کنه...
فاصله مون خیلی کم بود بخاطر همین قلبم اومده بود تو حلقم..
تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم...
موهاش... چشماش... لب هاش...دستای کشیدش..
همینطور که غرق زیباییش بودم، با صداش به خودم اومدم
تهیونگ: خوبی؟
لارا: ها؟.. چی؟... چیزه.. آره.. مرسی.. م.. من... باید برم..خ.. خ.. خدافظ
خیلی هول هولَکی درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم..
از زبان ویولت (ادمین نازتون):
تهیونگ از این رفتارای کیوت لارا خندش گرفت....
لارا وارد بیمارستان شد..
دکتر با دیدن لارا به سمتش اومد..
دکتر: سلام خانم جئون.. حالتون خوبه؟
لارا: سلام.. ممنونم.. اتفاقی افتاده؟
دکتر: اتفاق که چه عرض کنم.. امروز.. یعنی همین یکی دو ساعت پیش یه آقایی اومدن.. خیلی شبیه شما بودن پس فک کنم داداشتون بودن..از وقتی اومدن روحیه ی خانم جانگ کلا عوض شده..
لارا: یعنی چی؟
دکتر خندید: خانم جانگ خیلی ذوق زده و خوشحال شدن..این خیلی برای مبارزه با بیماریشون میتونه تاثیر گذار باشه..
لارا لبخندی زد و به سمت اتاق سولی رفت...
در رو باز کرد..
و با سولی و کوک مواجه شد..
لارا: به به.. داداش گل.. از این طرفا؟
نگا نگا.. هنوز نه به داره نه به باره.. عروس خانوم چه جایگاهی داره واسه خودش.. جونگکوک خان از راه نرسیده اومدن ملاقات سولی!!
انگار ن انگار یه خواهری ام دارن! نچ نچ... خجالت داره!!
کوک خندید و به طرف لارا اومد و بغلش کرد: دیوونه!...
لارا محلت حرف زدن به کوک نداد: دیوونه و مرز!! حالا من شدم دیوونه؟
خاک بر سر نمک نشناست بکنن!!
کوک: آخه احمق... مگه من آدرسی از تو داشتم؟ فقط یه آدرس بیمارستانو قبلا برام فرستاده بودی!(خنده)
لارا که همچنان نمیخواست کم بیاره گفت: هر هر هر.. میتونستی از عروس خانوم بگیری!
سولی که روی تخت بیمارستان بود و از خنده داشت زمینو گاز می گرفت گفت: یاااااا... انقد عروس عروس نکن!!
لارا از کوک جدا شد و گفت: مگه من گفتم عروسمون سولیه؟؟ ها ها پس واقعا یه خبراییه!!
سولی که سرخ و سفید شده بود لب زد: ن ن بخداااا
بعد از کلی شوخی و خنده:
کوک: خب.. چند وقت باید سولی بستری باشه؟
لارا به سولی نگاه کرد و از چشمای پر از استرس سولی متوجه شد هنوز بهش چیزی نگفته..
ادامه دارد....
۷.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.