فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۲
فیک( هنوزم دوست دارم )پارت ۲۲
ا.ت ویو
از کنارم رد شد و رو تخت نشست و گفت..
جونگکوک: جات اون بیرون امن نیس شاید دوباره به دست اون ایل سونگ یا سئوک بیوفتی..
ا.ت:قبل از آشنایی با شما امن بود...کسی نبود که ازش بترسم..
جونگکوک: اما الان هست...
ا.ت: من که کاری نکردم...
جونگکوک: میدونم..اما ماهم کاری نکردیم...
ا.ت: پس اون ایل سونگ از چی حرف میزد....
جونگکوک: سوءتفاهم...
ا.ت: قضیه چیه...
جونگکوک: بیا بشین تا بهت بگم...
ا.ت: باشه..
کنارش رو تخت نشستم که ادامه داد..
جونگکوک: ایل سونگ با يکی تو رابطه بود...یه دختر...نمیدونم کی بود..اما فک نکنم مثل ماها مافیا بوده...زمانیکه حامله میشه..شایعه پخش میشه که اون از نامجون حامله ست...و بعد اون ایل سونگ قبل اينکه تموم قضیه رو بدونه...دختره رو میکشه..با بچش...
اون بود که باعث دشمنی بین نامجون و ایل سونگ شد...
اینکه الان حالت خوبه جای تعجبه...شاید ایل سونگ بلای بدتری سرت میآورد...شبیه اون دختر ..
ا.ت:...اما چرا من..
جونگکوک:چون تو با نامجونی...
ات: اما ما از هم جدا شدیم...
جونگکوک: اما نامجون هنوزم دوست داره...
ا.ت: من ندارم...همه چه تموم شد...
جونگکوک: خب این قضیه مربوط من نمیشه..اینو با خود نامجون حرف بزن..اما باید واسه چند وقت اینجا باشی...
ا.ت:مامان بابام..
جونگکوک: حواسمون بهش هست چیزشون نمیشه...
ا.ت: نمیشه برم...
جونگکوک: نه....لطفا درک کن..لطفا...
ا.ت: اما نمیتونم اینجا باشم...
جونگکوک: قول میدم بعدی تموم شدن این قضیه خودم از اینجا میبرمت بیرون...
یه نفس عمیق کشیدم و چیزی نگفتم..
جونگکوک از جاش بلند شد و رفت بیرون..تا خاست درو ببنده..گفتم..
ا.ت: میشه قفل نکنی..
جونگکوک: باشه
رفت بیرون و فقط درو بست...رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...یعنی آخرش چه میشه....
نمیدونم چقد گذشت که دوباره در باز شد اما اینبار نامجون بود...سرمو ازش برگردوندم..و نگاش نکردم رو تخت کنارم نشست...چیزی نگفت و فقط ساکت نگام میکرد...۵ دقیقهی شد خسته شدم و گفتم..
ا.ت: چرا من..؟
نامجون: چون اون میدونه واسه من دونفر عزیزه یکی تو...
ا.ت: و یکی
نامجون: خواهرم...
از جام بلند شدم و درست رو تخت نشستم
ا.ت: خواهرت؟
نامجون: آره..
ا.ت: پس اون کجاست..نکنه چیزش شده.
نامجون: تو عمارت دیگه ای که دارم...
ا.ت: تنها...
نامجون: نه خدمتکار و اینا هست...
ا.ت: پس بهش نگو خواهر اگه خواهرت بود تنهاش نمیزاشتی...
نامجون: نمیتونستم اینجا نگهدارمش میترسیدم حالش از این بدتر بشه...
ا.ت: مگه الان چشه...
نامجون:بعدی فوت مامانم..عوض شد از همه چیز میترسه با کسی حرف نمیزنه و اگه حرف بزنه حرف های بیخود میزنه...
ا.ت: یجوری دیوونه..!
نامجون:...
غلط املایی بود معذرت 🌸
ا.ت ویو
از کنارم رد شد و رو تخت نشست و گفت..
جونگکوک: جات اون بیرون امن نیس شاید دوباره به دست اون ایل سونگ یا سئوک بیوفتی..
ا.ت:قبل از آشنایی با شما امن بود...کسی نبود که ازش بترسم..
جونگکوک: اما الان هست...
ا.ت: من که کاری نکردم...
جونگکوک: میدونم..اما ماهم کاری نکردیم...
ا.ت: پس اون ایل سونگ از چی حرف میزد....
جونگکوک: سوءتفاهم...
ا.ت: قضیه چیه...
جونگکوک: بیا بشین تا بهت بگم...
ا.ت: باشه..
کنارش رو تخت نشستم که ادامه داد..
جونگکوک: ایل سونگ با يکی تو رابطه بود...یه دختر...نمیدونم کی بود..اما فک نکنم مثل ماها مافیا بوده...زمانیکه حامله میشه..شایعه پخش میشه که اون از نامجون حامله ست...و بعد اون ایل سونگ قبل اينکه تموم قضیه رو بدونه...دختره رو میکشه..با بچش...
اون بود که باعث دشمنی بین نامجون و ایل سونگ شد...
اینکه الان حالت خوبه جای تعجبه...شاید ایل سونگ بلای بدتری سرت میآورد...شبیه اون دختر ..
ا.ت:...اما چرا من..
جونگکوک:چون تو با نامجونی...
ات: اما ما از هم جدا شدیم...
جونگکوک: اما نامجون هنوزم دوست داره...
ا.ت: من ندارم...همه چه تموم شد...
جونگکوک: خب این قضیه مربوط من نمیشه..اینو با خود نامجون حرف بزن..اما باید واسه چند وقت اینجا باشی...
ا.ت:مامان بابام..
جونگکوک: حواسمون بهش هست چیزشون نمیشه...
ا.ت: نمیشه برم...
جونگکوک: نه....لطفا درک کن..لطفا...
ا.ت: اما نمیتونم اینجا باشم...
جونگکوک: قول میدم بعدی تموم شدن این قضیه خودم از اینجا میبرمت بیرون...
یه نفس عمیق کشیدم و چیزی نگفتم..
جونگکوک از جاش بلند شد و رفت بیرون..تا خاست درو ببنده..گفتم..
ا.ت: میشه قفل نکنی..
جونگکوک: باشه
رفت بیرون و فقط درو بست...رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...یعنی آخرش چه میشه....
نمیدونم چقد گذشت که دوباره در باز شد اما اینبار نامجون بود...سرمو ازش برگردوندم..و نگاش نکردم رو تخت کنارم نشست...چیزی نگفت و فقط ساکت نگام میکرد...۵ دقیقهی شد خسته شدم و گفتم..
ا.ت: چرا من..؟
نامجون: چون اون میدونه واسه من دونفر عزیزه یکی تو...
ا.ت: و یکی
نامجون: خواهرم...
از جام بلند شدم و درست رو تخت نشستم
ا.ت: خواهرت؟
نامجون: آره..
ا.ت: پس اون کجاست..نکنه چیزش شده.
نامجون: تو عمارت دیگه ای که دارم...
ا.ت: تنها...
نامجون: نه خدمتکار و اینا هست...
ا.ت: پس بهش نگو خواهر اگه خواهرت بود تنهاش نمیزاشتی...
نامجون: نمیتونستم اینجا نگهدارمش میترسیدم حالش از این بدتر بشه...
ا.ت: مگه الان چشه...
نامجون:بعدی فوت مامانم..عوض شد از همه چیز میترسه با کسی حرف نمیزنه و اگه حرف بزنه حرف های بیخود میزنه...
ا.ت: یجوری دیوونه..!
نامجون:...
غلط املایی بود معذرت 🌸
۷.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.