پارت ۵
زن با تأسف سری تکان داد و سپس چند تقه به درِ اتاق غزل زد.
– عزیزم حاضر شدی؟
غزل که نگاهش به آیینه بود، اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست. حاضر شدنش یک چادر سر کردن بود!
– اومدم بهناز خانم.
بینی بالا کشید و اندکی صورتش را با دستهایش باد زد تا سرخی گونه هایش رسوایش نکند.
قدم که بیرون گذاشت، بهناز با مهربانی دست پشت کمرش گذاشت.
– بریم پایین دخترم. گریه نکن، این دلتنگی ها میگذره… الان عموت هم دلش میگیره.
لب گزید و سری تکان داد. چطور گریه نکند وقتی شوهر آیندهاش را هنوز ندیده بود!
بهناز خانم به غزل اشاره کرد صبر کند و به سوی اتاق نوهاش رفت. از پرستار پسرک را گرفت و با لبخند از اتاق خارج شد.
– اینم از آقا فرهام ما غزل جان.
غزل لبخند زد و به کودک تپلی که در آغوش زن بود خیره ماند.
– ماشاالله..
چشمهای درشت و اخموی کودک چین افتاد و غزل بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد، جلو رفت و لپش را نوازش کرد.
– چطوری آقا کوچولو؟
صدایِ جدیِ فرید را پشت سرش شنید.
– بچه رو واسه چی حاضر کردین؟ فرهام و جایی نمیبریم.
قلبش از صلابت و اقتداری که در صدایش موج میزد لرزید و بدون اینکه برگردد، از کودک فاصله گرفت.
بهناز خانم با نارضایتی پلک طولانی زد.
– دخترم برو پایین شما من بچه رو برگردونم توی اتاقش.. فرید خان شماهم لطف کن یه لباس درست حسابی بپوش، این چیه پسرم!
غزل بدون حرف و بدون اینکه به سوی فرید برگردد از پله ها پایین رفت.
سلام داد و کنار عمویش نشست.
– دخترم بشینید همینجا، گفتم عاقد میاد خونه..
غزل لبخند نیم بندی زد و نگاهش را به عمویش دوخت.
مرد نگرانی از سر و رویش چکه میکرد و دلِ دخترک راهم بدتر بیقرار کرده بود.
هیچ کس جز همین دو سه نفر قرار نبود در عقد باشد
بهناز خانم چندی بعد پایین آمد و صدای پایِ فرید راهم شنید که همراه مادرش بود. بدون اینکه سر بلند کند، بیشتر سر در گریبان برد.
به دقیقه نرسیده حضور کسی را در کنارش حس کرد و ناخودآگاه اندکی چادرش را جلو کشید
هیچ میلی به دیدن همچین آدم بیخیال و بیشعوری نداشت! اما مگر راه فرار از فرید مولایی را بلد بود؟
طبقِ شنیدههایش و حرفهایی که بهناز خانم در گوشش خوانده بود، قرار بر این نبود که این مرد هرگز ملاحظهاش را بکند!
غفور تور سفیدی روی سرش کشید و دخترک نفسی آسوده بیرون فرستاد.
حالا میتوانست گردنش را کمی صاف کند
عاقد سر رسید و همگی برخاستند و با احترام سلام دادند. حاج مولایی خوش آمد گفت و مرد را هدایت کرد تا بنشیند.
صدایِ سرد و بی حوصلهی فرید در خانه حاکم شد
– عزیزم حاضر شدی؟
غزل که نگاهش به آیینه بود، اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست. حاضر شدنش یک چادر سر کردن بود!
– اومدم بهناز خانم.
بینی بالا کشید و اندکی صورتش را با دستهایش باد زد تا سرخی گونه هایش رسوایش نکند.
قدم که بیرون گذاشت، بهناز با مهربانی دست پشت کمرش گذاشت.
– بریم پایین دخترم. گریه نکن، این دلتنگی ها میگذره… الان عموت هم دلش میگیره.
لب گزید و سری تکان داد. چطور گریه نکند وقتی شوهر آیندهاش را هنوز ندیده بود!
بهناز خانم به غزل اشاره کرد صبر کند و به سوی اتاق نوهاش رفت. از پرستار پسرک را گرفت و با لبخند از اتاق خارج شد.
– اینم از آقا فرهام ما غزل جان.
غزل لبخند زد و به کودک تپلی که در آغوش زن بود خیره ماند.
– ماشاالله..
چشمهای درشت و اخموی کودک چین افتاد و غزل بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد، جلو رفت و لپش را نوازش کرد.
– چطوری آقا کوچولو؟
صدایِ جدیِ فرید را پشت سرش شنید.
– بچه رو واسه چی حاضر کردین؟ فرهام و جایی نمیبریم.
قلبش از صلابت و اقتداری که در صدایش موج میزد لرزید و بدون اینکه برگردد، از کودک فاصله گرفت.
بهناز خانم با نارضایتی پلک طولانی زد.
– دخترم برو پایین شما من بچه رو برگردونم توی اتاقش.. فرید خان شماهم لطف کن یه لباس درست حسابی بپوش، این چیه پسرم!
غزل بدون حرف و بدون اینکه به سوی فرید برگردد از پله ها پایین رفت.
سلام داد و کنار عمویش نشست.
– دخترم بشینید همینجا، گفتم عاقد میاد خونه..
غزل لبخند نیم بندی زد و نگاهش را به عمویش دوخت.
مرد نگرانی از سر و رویش چکه میکرد و دلِ دخترک راهم بدتر بیقرار کرده بود.
هیچ کس جز همین دو سه نفر قرار نبود در عقد باشد
بهناز خانم چندی بعد پایین آمد و صدای پایِ فرید راهم شنید که همراه مادرش بود. بدون اینکه سر بلند کند، بیشتر سر در گریبان برد.
به دقیقه نرسیده حضور کسی را در کنارش حس کرد و ناخودآگاه اندکی چادرش را جلو کشید
هیچ میلی به دیدن همچین آدم بیخیال و بیشعوری نداشت! اما مگر راه فرار از فرید مولایی را بلد بود؟
طبقِ شنیدههایش و حرفهایی که بهناز خانم در گوشش خوانده بود، قرار بر این نبود که این مرد هرگز ملاحظهاش را بکند!
غفور تور سفیدی روی سرش کشید و دخترک نفسی آسوده بیرون فرستاد.
حالا میتوانست گردنش را کمی صاف کند
عاقد سر رسید و همگی برخاستند و با احترام سلام دادند. حاج مولایی خوش آمد گفت و مرد را هدایت کرد تا بنشیند.
صدایِ سرد و بی حوصلهی فرید در خانه حاکم شد
۲.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.