پارت ۲۱
نگاهی به غزل انداخت.
– سلامتو خوردی؟
غزل به سویش برگشت.
– سلام.
اخم کرده ساعت را نگاه کرد و صدایش را بلند کرد.
– مونا، فرهام و بیار سر سفره..
غزل برگشت و با تعجب لب زد.
– فرهام که خونه نیست!
چشمهای فرید گرد شدند.
– نیست؟ یعنی چی!
غزل شانه بالا انداخت.
– صبح همسر سابقتون اومدن و گفتن که با شما هماهنگ کردن و فرهام و میبرن مسافرت.. یادتون نمیاد؟
فرید چشم بست و بینِ اَبرو هایش را ماساژ داد.
– غزل برو موبایلم و بیار… توی جیب شلوار جینمه.
غزل سری تکان داد و از کنارش رد شد.
بهناز خانم همان لحظه از آشپزخانه بیرون آمد. با طعنه لب زد.
– ساعت خواب آقا فرید!
فرید پوف کشید.
– ریحانه با تو صحبت کرد بهناز؟
بهنار لبخند زد.
– اره مامان جان… چطور؟
فرید کلافه سر تکان داد.
– با من صحبتی در مورد مسافرت نکرده زنیکه!
#پارتبیستوشش
غزل که پایین آمد، فرید با عجله موبایل را از دستش گرفت.
– واسه چی منو بیدار نکردین؟
بهناز شانه بالا انداخت.
– پسرم ریحانه گفت اومده و بیدارت کرده! حتی به غزل اجازه نداد بیاد بیدارت کنه، خودش اومد… یادت نمیاد مامان جان؟
فرید چشم بست و پوزخند زد.
– خدا لعنتت کنه ریحانه.
شروع کرد شمارهاش را گرفتن و در همان حال، سرِ غزل و مادرش داد زد.
– فقط دعا کنید از شهر خارج نشده باشه این احمق!
درحالی که منتظر بود ریحانه پاسخ دهد، زیر چشمی به مادرش و غزل که گوشهای ایستاده بودند، نگاه میکرد.
بالاخره ریحانه جواب داد.
– بلی؟
– زهرِ مار! پسرمو کجا بردی ریحانه؟
ریحانه شروع کرد قهقهه زدن.
– آروم… آروم عزیزم. پسرت نیست ها، پسرمونه فرید جان. درسته؟
فرید با خشمی کنترل نشده داد کشید.
– تو خیلی بیجا کردی.. پسر منه ریحانه! آدم اولادش و ول نمیکنه، اگه ول کرد، حقش اینه که محروم بشه ازش…
ریحانه قهقهه زد.
– دیوونه شدی باز! واسه خودت فتوا میدی و چرت و پرت میگی… پسرمونه. خواستم با پسرم برم مسافرت، مشکلیه؟
فرید چند بار نفس عمیق کشید تا آرام شود. اما آرام که نشد هیچ، صدایش بیش از پیش حرص و خشم در بر گرفت.
– زر مفت نزن ریحانه.. آدرس بده بیام دنبال فرهام. تو کِی مادری بلدی؟ من مگه میتونم بچه رو دست تو امانت بدم؟
– میخوای چکار کنی فرید خان؟ بچمه، باهاش میخوام یه هفته تنها باشم. اگه مشکل داری، خودتم بیا باهامون.
فرید پوزخند زد.
– من تورو میشناسم که میگم ازت مادر در نمیاد ریحانه!
صدای ریحانه آرام شد و یک ناز خاص در خود نشاند.
– نمیخوای بیای؟
فرید چشم روی هم نهاد.
– میام، میخوای بری کجا؟
ریحانه آرام خندید.
– پیامک میکنم.
– سلامتو خوردی؟
غزل به سویش برگشت.
– سلام.
اخم کرده ساعت را نگاه کرد و صدایش را بلند کرد.
– مونا، فرهام و بیار سر سفره..
غزل برگشت و با تعجب لب زد.
– فرهام که خونه نیست!
چشمهای فرید گرد شدند.
– نیست؟ یعنی چی!
غزل شانه بالا انداخت.
– صبح همسر سابقتون اومدن و گفتن که با شما هماهنگ کردن و فرهام و میبرن مسافرت.. یادتون نمیاد؟
فرید چشم بست و بینِ اَبرو هایش را ماساژ داد.
– غزل برو موبایلم و بیار… توی جیب شلوار جینمه.
غزل سری تکان داد و از کنارش رد شد.
بهناز خانم همان لحظه از آشپزخانه بیرون آمد. با طعنه لب زد.
– ساعت خواب آقا فرید!
فرید پوف کشید.
– ریحانه با تو صحبت کرد بهناز؟
بهنار لبخند زد.
– اره مامان جان… چطور؟
فرید کلافه سر تکان داد.
– با من صحبتی در مورد مسافرت نکرده زنیکه!
#پارتبیستوشش
غزل که پایین آمد، فرید با عجله موبایل را از دستش گرفت.
– واسه چی منو بیدار نکردین؟
بهناز شانه بالا انداخت.
– پسرم ریحانه گفت اومده و بیدارت کرده! حتی به غزل اجازه نداد بیاد بیدارت کنه، خودش اومد… یادت نمیاد مامان جان؟
فرید چشم بست و پوزخند زد.
– خدا لعنتت کنه ریحانه.
شروع کرد شمارهاش را گرفتن و در همان حال، سرِ غزل و مادرش داد زد.
– فقط دعا کنید از شهر خارج نشده باشه این احمق!
درحالی که منتظر بود ریحانه پاسخ دهد، زیر چشمی به مادرش و غزل که گوشهای ایستاده بودند، نگاه میکرد.
بالاخره ریحانه جواب داد.
– بلی؟
– زهرِ مار! پسرمو کجا بردی ریحانه؟
ریحانه شروع کرد قهقهه زدن.
– آروم… آروم عزیزم. پسرت نیست ها، پسرمونه فرید جان. درسته؟
فرید با خشمی کنترل نشده داد کشید.
– تو خیلی بیجا کردی.. پسر منه ریحانه! آدم اولادش و ول نمیکنه، اگه ول کرد، حقش اینه که محروم بشه ازش…
ریحانه قهقهه زد.
– دیوونه شدی باز! واسه خودت فتوا میدی و چرت و پرت میگی… پسرمونه. خواستم با پسرم برم مسافرت، مشکلیه؟
فرید چند بار نفس عمیق کشید تا آرام شود. اما آرام که نشد هیچ، صدایش بیش از پیش حرص و خشم در بر گرفت.
– زر مفت نزن ریحانه.. آدرس بده بیام دنبال فرهام. تو کِی مادری بلدی؟ من مگه میتونم بچه رو دست تو امانت بدم؟
– میخوای چکار کنی فرید خان؟ بچمه، باهاش میخوام یه هفته تنها باشم. اگه مشکل داری، خودتم بیا باهامون.
فرید پوزخند زد.
– من تورو میشناسم که میگم ازت مادر در نمیاد ریحانه!
صدای ریحانه آرام شد و یک ناز خاص در خود نشاند.
– نمیخوای بیای؟
فرید چشم روی هم نهاد.
– میام، میخوای بری کجا؟
ریحانه آرام خندید.
– پیامک میکنم.
۱.۹k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.