پارت ۲۴
فرید روی مبل نشست و ریحانه با دست اشاره کرد غزل هم بنشیند.
– چایی بیارم؟
فرید لبخند زد.
– فرهام و بیاری بهتره.. نیومدیم مهمونی که!
غزل لبخند زد.
– یه چایی نخوریم؟ فرهام هم یکم بخوابه، بد خواب نشه.
فرید متعجب نگاهش کرد و ریحانه سر تحسین تکان داد.
دخترک لبخندش کش آمد و چشمهای عسل رنگش درخشید.
به سوی آشپزخانه رفت و نگاه غزل به طرف فرید برگشت.
– چته؟
فرید چشم تنگ کرد.
– بهتره بگم تو چته؟ یعنی… چی تو سرته؟
غزل ببینی چین داد.
– فقط میخوام یکم با زن قبلیتون آشنا بشم آقای مولایی.. بد میکنم؟
کمی فکر کرد و ادامه داد.
– زن عجیبی به چشمم اومده.
فرید پوزخند زد و دست غزل را گرفت. وادارش کرد نزدیکش شود.
– من نمیخواستم اینجا بمونم! متوجه این نشدی؟
غزل زبانی بر لبش کشید. پشت سرهم چند بار پلک زد.
فرید با کلافگی از دخترک چشم گرفت.
حدودا ده دقیقه بعد، ریحانه با یک سینی چایی به جمع برگشت.
ناگفته نماند لباسش را با یک تیشرت بلند و شلوار جین عوض کرده بود.
موهایش را اینبار دم اسبی بسته بود.
گویا خودش هم فهمیده بود لباسش مناسب نبود.
سینی را گذاشت و با لبخند نشست.
– خب… راستی فرید، پیشِ بچهها نمیبینمت جدیدا! ازدواج هم که کردی… نکنه دست کشیدی از آرزو هات؟
فرید اخم کرد و کوتاه جواب داد.
– دست نکشیدم.
غزل وقتی چیزی نفهمید، سر پایین انداخت و ریحانه آرام زمزمه کرد.
– خوشحال شدم.
فرید یک فنجان چایی برداشت و در سکوت شروع کرد نوشیدنش. حاضر بود همینطوری داغ داغ سر بکشد و فقط سریعتر از آنجا نجات پیدا کنند.
ریحانه شکلاتی برداشت و رو به غزل گرفت.
– چند سالته غزل جان؟
غزل لبخند زد.
– بیستودو سال…
ریحانه سر تایید تکان داد.
– میتونی با کارِ فرید کنار بیای؟
میدانست این زن دنبال مچگیری است.. چون غزل درست و حسابی کارِ فرید را نمیدانست!
سریع جوابگو شد.
– البته که میتونم.
فرید نفس حبس شدهاش را رها کرد.
– زود باش غزل جان، شب مهمون داریم.
ریحانه از جایش بلند شد.
– صدای گریهی فرهامم بلند شده. برم حاضرش کنم.
همینکه ریحانه دور شد، غزل به سمت فرید برگشت.
– چکار میکنی مگه تو؟ جواهر سازی نداری؟
فرید چشم بست.
– داره یه چیز دیگه رو میگه، تو زیاد حرف نزن باهاش.. دنبال اینه مارو گیر بندازه.
غزل با حرص خندید.
– همین بیست دقیقه پیش میگفتی زیاد حرف بزن!
پسرک بدون اینکه جوابی بدهد، چایی برای غزل برداشته و مقابلش گرفت.
با حرص فنجان را از دستش گرفت.
اینکه انقدر از کسی که اسم شوهرش را یدک میکشید دور بود، بیشتر از مضحک بودن، درد آور بود… غریبه بود برایش، فرید غریبه ترین بود برایش!
– چایی بیارم؟
فرید لبخند زد.
– فرهام و بیاری بهتره.. نیومدیم مهمونی که!
غزل لبخند زد.
– یه چایی نخوریم؟ فرهام هم یکم بخوابه، بد خواب نشه.
فرید متعجب نگاهش کرد و ریحانه سر تحسین تکان داد.
دخترک لبخندش کش آمد و چشمهای عسل رنگش درخشید.
به سوی آشپزخانه رفت و نگاه غزل به طرف فرید برگشت.
– چته؟
فرید چشم تنگ کرد.
– بهتره بگم تو چته؟ یعنی… چی تو سرته؟
غزل ببینی چین داد.
– فقط میخوام یکم با زن قبلیتون آشنا بشم آقای مولایی.. بد میکنم؟
کمی فکر کرد و ادامه داد.
– زن عجیبی به چشمم اومده.
فرید پوزخند زد و دست غزل را گرفت. وادارش کرد نزدیکش شود.
– من نمیخواستم اینجا بمونم! متوجه این نشدی؟
غزل زبانی بر لبش کشید. پشت سرهم چند بار پلک زد.
فرید با کلافگی از دخترک چشم گرفت.
حدودا ده دقیقه بعد، ریحانه با یک سینی چایی به جمع برگشت.
ناگفته نماند لباسش را با یک تیشرت بلند و شلوار جین عوض کرده بود.
موهایش را اینبار دم اسبی بسته بود.
گویا خودش هم فهمیده بود لباسش مناسب نبود.
سینی را گذاشت و با لبخند نشست.
– خب… راستی فرید، پیشِ بچهها نمیبینمت جدیدا! ازدواج هم که کردی… نکنه دست کشیدی از آرزو هات؟
فرید اخم کرد و کوتاه جواب داد.
– دست نکشیدم.
غزل وقتی چیزی نفهمید، سر پایین انداخت و ریحانه آرام زمزمه کرد.
– خوشحال شدم.
فرید یک فنجان چایی برداشت و در سکوت شروع کرد نوشیدنش. حاضر بود همینطوری داغ داغ سر بکشد و فقط سریعتر از آنجا نجات پیدا کنند.
ریحانه شکلاتی برداشت و رو به غزل گرفت.
– چند سالته غزل جان؟
غزل لبخند زد.
– بیستودو سال…
ریحانه سر تایید تکان داد.
– میتونی با کارِ فرید کنار بیای؟
میدانست این زن دنبال مچگیری است.. چون غزل درست و حسابی کارِ فرید را نمیدانست!
سریع جوابگو شد.
– البته که میتونم.
فرید نفس حبس شدهاش را رها کرد.
– زود باش غزل جان، شب مهمون داریم.
ریحانه از جایش بلند شد.
– صدای گریهی فرهامم بلند شده. برم حاضرش کنم.
همینکه ریحانه دور شد، غزل به سمت فرید برگشت.
– چکار میکنی مگه تو؟ جواهر سازی نداری؟
فرید چشم بست.
– داره یه چیز دیگه رو میگه، تو زیاد حرف نزن باهاش.. دنبال اینه مارو گیر بندازه.
غزل با حرص خندید.
– همین بیست دقیقه پیش میگفتی زیاد حرف بزن!
پسرک بدون اینکه جوابی بدهد، چایی برای غزل برداشته و مقابلش گرفت.
با حرص فنجان را از دستش گرفت.
اینکه انقدر از کسی که اسم شوهرش را یدک میکشید دور بود، بیشتر از مضحک بودن، درد آور بود… غریبه بود برایش، فرید غریبه ترین بود برایش!
۱.۴k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.