Angel of life and death p18
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
به کمد تکیه داده بود و توی افکارش غرق بود
آمه : یعنی...هیون...روزی یک فرشته بوده؟...
(فلش بک )
فلیکس : اون مثل من یک فرشته بود اما....میشه گفت حدوداً ۳۰۰ سال پیش....بعد از اینکه مجبور شد انسانی که عاشقش شده رو بکشه.....تبدیل به یک شیطان شد....یکی از قدرتمند ترین شیاطین جهنم.....
دخترک سرش رو پایین انداخت
آمه :اوه....
(پایان فلش بک )
با به یاد آوردن حرف هایی که چند وقت پیش از طرف فلیکس شنیده بود...آروم سرش رو تکون داد
آمه : آره...فرشته بوده...اما...اون تصاویر عجیب...خیلی بی رحمی بود که اونطوری عشقش رو بکشه....
پوفی از کلافگی کشید و موهاش رو آشفته کرد
آمه : اههه...این دیگه چی بود من دیدم....
آمه : فکر کنم هیون رو بدجوری ناراحت کردم...خیلی بهش بی توجه بودم...حتی وقتی ازم معذرت خواهی کرد من بازم جوابی بهش ندادم....اههههه....چقدر اسکلمممم
برای بار دوم بخاطر کلافگی موهای ابریشمی و مشکیش رو آشفته کرد و به در خروجی اتاق خیره شد
آمه : باید یکم از حال و هوای دپ درشون بیارم...
با فکری که به سرش زد لبخندی پر رنگ بر لباش نقش بست و به سمت کمد رفت و یکی از کشو هاش رو باز کرد...
با دیدن نقاشی های بامزه ای که توی بچگی کشیده بود...لبخند پر رنگی زد و تمام کاغذ هارو توی دستش گرفت و کشو رو بست...
.
هیون در حالی که روی صندلی چوبی میز ناهار خوری نشسته بود...با توپ آتیشی و داغ و کوچکش مشغول بود...فلیکس روی مبل به تنهایی نشسته بود و نگاهش به نقطه ای نا مشخص بود و هر کس که اونو از دور یا نزدیک میدید متوجه ی اینکه چقدر توی فکر غرق شده بود میشد.
هر دو با شنیدن باز شدن در اتاق دختری که منتظرش بودن...حواسشون رو از افکارشون گرفتن و نگاه ناراحت و درموندشون رو به دخترک دادن...
دختر با دیدن وضعیت دو تا الهه لبخند از روی لبش برای لحظه ای از بین رفت..اما باید خوشحالشون میکرد درسته ؟...پس دوباره به لبخندش جون داد و خنده ای دندون نما بهشون تحویل داد که باعث شد فلیکس کمی متعجب بشه
فلیکس : خ..خوبی ؟
آمه : معلومه
با ذوق جواب داد که فلیکس هم لبخندی زد
فلیکس : خوشحالم که حالت بهتره...
هیون نگاهش هنوز مثل قبل بود پس تصمیم گرفت به سمتش بره و به شونش بزنه
آمه : هی...پسر تا کی میخوای بشینی ؟...خسته نشدی ؟
هیون متعجب نگاهش رو به صورت شیطون و خندان دخترک داد
هیون : بهتری ؟
آمه :یاااا....چرا همتون همین رو میپرسید...خوبم دیگههه... نمیبینیییی؟...تازه...براتون یک چیزی هم دارم
کاغذ های نقاشی توی دستش رو بالا گرفت که فلیکس و هیون هر دو نگاهشون به سمت کاغذ های سفید رنگ رفت...
آمه : من...هرگز نمیتونستم شما رو ببینم ولییییی....توی بچگی بعضی اوقات نقاشی هایی میکشیدم که دو نفر شبیه شما دارن با هم دعوا میکنن
#فیکشن
#استری_کیدز
به کمد تکیه داده بود و توی افکارش غرق بود
آمه : یعنی...هیون...روزی یک فرشته بوده؟...
(فلش بک )
فلیکس : اون مثل من یک فرشته بود اما....میشه گفت حدوداً ۳۰۰ سال پیش....بعد از اینکه مجبور شد انسانی که عاشقش شده رو بکشه.....تبدیل به یک شیطان شد....یکی از قدرتمند ترین شیاطین جهنم.....
دخترک سرش رو پایین انداخت
آمه :اوه....
(پایان فلش بک )
با به یاد آوردن حرف هایی که چند وقت پیش از طرف فلیکس شنیده بود...آروم سرش رو تکون داد
آمه : آره...فرشته بوده...اما...اون تصاویر عجیب...خیلی بی رحمی بود که اونطوری عشقش رو بکشه....
پوفی از کلافگی کشید و موهاش رو آشفته کرد
آمه : اههه...این دیگه چی بود من دیدم....
آمه : فکر کنم هیون رو بدجوری ناراحت کردم...خیلی بهش بی توجه بودم...حتی وقتی ازم معذرت خواهی کرد من بازم جوابی بهش ندادم....اههههه....چقدر اسکلمممم
برای بار دوم بخاطر کلافگی موهای ابریشمی و مشکیش رو آشفته کرد و به در خروجی اتاق خیره شد
آمه : باید یکم از حال و هوای دپ درشون بیارم...
با فکری که به سرش زد لبخندی پر رنگ بر لباش نقش بست و به سمت کمد رفت و یکی از کشو هاش رو باز کرد...
با دیدن نقاشی های بامزه ای که توی بچگی کشیده بود...لبخند پر رنگی زد و تمام کاغذ هارو توی دستش گرفت و کشو رو بست...
.
هیون در حالی که روی صندلی چوبی میز ناهار خوری نشسته بود...با توپ آتیشی و داغ و کوچکش مشغول بود...فلیکس روی مبل به تنهایی نشسته بود و نگاهش به نقطه ای نا مشخص بود و هر کس که اونو از دور یا نزدیک میدید متوجه ی اینکه چقدر توی فکر غرق شده بود میشد.
هر دو با شنیدن باز شدن در اتاق دختری که منتظرش بودن...حواسشون رو از افکارشون گرفتن و نگاه ناراحت و درموندشون رو به دخترک دادن...
دختر با دیدن وضعیت دو تا الهه لبخند از روی لبش برای لحظه ای از بین رفت..اما باید خوشحالشون میکرد درسته ؟...پس دوباره به لبخندش جون داد و خنده ای دندون نما بهشون تحویل داد که باعث شد فلیکس کمی متعجب بشه
فلیکس : خ..خوبی ؟
آمه : معلومه
با ذوق جواب داد که فلیکس هم لبخندی زد
فلیکس : خوشحالم که حالت بهتره...
هیون نگاهش هنوز مثل قبل بود پس تصمیم گرفت به سمتش بره و به شونش بزنه
آمه : هی...پسر تا کی میخوای بشینی ؟...خسته نشدی ؟
هیون متعجب نگاهش رو به صورت شیطون و خندان دخترک داد
هیون : بهتری ؟
آمه :یاااا....چرا همتون همین رو میپرسید...خوبم دیگههه... نمیبینیییی؟...تازه...براتون یک چیزی هم دارم
کاغذ های نقاشی توی دستش رو بالا گرفت که فلیکس و هیون هر دو نگاهشون به سمت کاغذ های سفید رنگ رفت...
آمه : من...هرگز نمیتونستم شما رو ببینم ولییییی....توی بچگی بعضی اوقات نقاشی هایی میکشیدم که دو نفر شبیه شما دارن با هم دعوا میکنن
۹.۳k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.