ما:𝚆𝚎
لیا ویو:
بلخره به فرودگاه رسیدیم.ساعت ۱۱ و نیم بود.هنوز دوساعت مونده بود به پروازمون.
پس رفتیم کافه ی فرودگاه تا یه چیزی کوفت..ببخشید، بخوریم.از اونجایی که هنوز اوایل پاییز بود و هوا هنو گرم بود، هممون بستنی سفارش دادیم.هایلی بستنی قیفی شکلاتی وانیلی سفارش داد، هایونگ بستنی سه اسکوپه با طعمای بلوبری و موزی و توت فرنگی سفارش داد، سوجین بستنی قیفی شکلاتی وانیلی سفارش داد.منم بستنی اسکوپی وانیلی، موزی، شکلاتی سفارش دادم.
همونطور که مثل گاو(دور از جونِ گاو)به بستنیمون حمله کرده بودیم به حرف های بابا که داشت یه سری نکته راجب سئول میگف گوش میکردیم.
یکم گذشت و ما هنوز داشتیم بستنیمونو میخوردیم که به پیام به گوشیم اومد.از نوتیف خوندم.پیام تبلیغاتی بود.غرغری کردم که چشمم به ساعت افتاد.فقط یه ربع به پروازمون مونده بود.
تند تند بستنیمو خوردمو گفتم:فقط یه ربع مونده.
همشون تند تند خوردن و وسایلاشونو برداشتن و رفتیم سالن انتظار.
بعد از خدافظی با بابا به سمت هواپیما رفتیم.
هایونگ ویو:
بلخره سوار هواپیما شدیم.
داخل هواپیما اینطوری بود که اطراف هواپیما دوتا دوتا صندلی کنار هم بود و وسط هواپیما چهارتا صندلی کنار هم.
بین صندلی هایی که کنار هم بودن با صندلی هایی که وسط بود یه راه برای رفت و آمد داشت.
از شانس خوبمون ما وسط کنار هم افتاده بودیم.
من بین سوجین و لیا نشستم و هایلی هم اونطرف سوجین.
ایرپادامو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ sin pijama رو پلی کردم.
لیا مشغول گوشیش شد و سوجین کتاب «معجزه های خواربارفروشی نامیا» رو برداشت و مشغول خوندن شد.
هایلی هم به محض اینکه نشست سرشو گذاشت رو شونه ی سوجین و خوابید.
لیا داشت تو اینستا میچرخید و منم هر از گاهی او گوشیش سرک میکشیدم و هر از گاهی هم یکی دو خط از کتاب سوجین میخوندم.
آهنگی که داشتم گوش میکردم تموم شد و آهنگ rockabye شروع شد.
بلخره به فرودگاه رسیدیم.ساعت ۱۱ و نیم بود.هنوز دوساعت مونده بود به پروازمون.
پس رفتیم کافه ی فرودگاه تا یه چیزی کوفت..ببخشید، بخوریم.از اونجایی که هنوز اوایل پاییز بود و هوا هنو گرم بود، هممون بستنی سفارش دادیم.هایلی بستنی قیفی شکلاتی وانیلی سفارش داد، هایونگ بستنی سه اسکوپه با طعمای بلوبری و موزی و توت فرنگی سفارش داد، سوجین بستنی قیفی شکلاتی وانیلی سفارش داد.منم بستنی اسکوپی وانیلی، موزی، شکلاتی سفارش دادم.
همونطور که مثل گاو(دور از جونِ گاو)به بستنیمون حمله کرده بودیم به حرف های بابا که داشت یه سری نکته راجب سئول میگف گوش میکردیم.
یکم گذشت و ما هنوز داشتیم بستنیمونو میخوردیم که به پیام به گوشیم اومد.از نوتیف خوندم.پیام تبلیغاتی بود.غرغری کردم که چشمم به ساعت افتاد.فقط یه ربع به پروازمون مونده بود.
تند تند بستنیمو خوردمو گفتم:فقط یه ربع مونده.
همشون تند تند خوردن و وسایلاشونو برداشتن و رفتیم سالن انتظار.
بعد از خدافظی با بابا به سمت هواپیما رفتیم.
هایونگ ویو:
بلخره سوار هواپیما شدیم.
داخل هواپیما اینطوری بود که اطراف هواپیما دوتا دوتا صندلی کنار هم بود و وسط هواپیما چهارتا صندلی کنار هم.
بین صندلی هایی که کنار هم بودن با صندلی هایی که وسط بود یه راه برای رفت و آمد داشت.
از شانس خوبمون ما وسط کنار هم افتاده بودیم.
من بین سوجین و لیا نشستم و هایلی هم اونطرف سوجین.
ایرپادامو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ sin pijama رو پلی کردم.
لیا مشغول گوشیش شد و سوجین کتاب «معجزه های خواربارفروشی نامیا» رو برداشت و مشغول خوندن شد.
هایلی هم به محض اینکه نشست سرشو گذاشت رو شونه ی سوجین و خوابید.
لیا داشت تو اینستا میچرخید و منم هر از گاهی او گوشیش سرک میکشیدم و هر از گاهی هم یکی دو خط از کتاب سوجین میخوندم.
آهنگی که داشتم گوش میکردم تموم شد و آهنگ rockabye شروع شد.
۱.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳