فیک کوک،پارت۱۲
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۲
پشت در اتاقش ایستادم
میترسیدم....بعد از اون اتفاق ازش می ترسیدم اما خودم تصمیم گرفته بودم این راهو ادامه بدم پس به خودم اجازه ی اعتراض ندادم...
جراتمو جمع کردمو وارد اتاقش شدم...مثل همیشه رفتم تو اما میدونستم که دیگه اون آدم سابق نمیشم....
پرستار جانگ رو دیدم که سخت مشغول بود...
و بعد جونگ کوک که رو تخت دراز کشیده بود و متوجه حضور من نشده بود...
نگاهی بهش کردم،..
چقدر خاص بود برام ، همیشه تحسینش میکردم درحالی تحسینش میکردم که ازش ضربه خورده بودم ، من حتی با خودمم مشکل دارم
رو به پرستار جانگ کردم
+ چکار میکنی
پرستار جانگ: از اون اولم باید همین کار رو میکردیم*بی تفاوت به ا.ت*
نگاهم خیره موند....
اون داشت دستای کوک رو با زنجیر به تخت می بست...
بایدم اینکار رو میکرد چون از نظر عقلی واقعا امنیت من پیش اون در خطر بود...
اما این روزا منو قلبم کنترل میکرد و اون نمی تونست اون دستا رو که از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده میکرد، تو اون حالت ببینه...
+نیازی نیست...
پرستار جانگ: ببین تو داری توی تیمارستان کار میکنی...اینجا بچهبازی نیست که بخوای هر لحظه تحت تأثیر یهچیزی قرار بگیری و جون خودتو ما رو با وجود این آدمای روانی به خطر بندازی
دیگه داشتم خسته میشدم ، چرا این آدما تا به من میرسیدن میخواستن منو مثل خودشون کنن...
اسم کوک رو میزاشت روانی درحالی که خودش با این افکار خودبینانهاش از همه برای جامعه خطرناکتر بود....
آدمای مثل کوک از این دنیا و آدماش فقط حس درک شدن و دوست داشته شدن میخواستن اما اونا با بی رحمی تمام طردشون کردنو اسمشونو گذاشتن روانی....
هنوز داشت به کارش ادامه میداد...
که دستشو کشیدم
+ دارم میگم بس کن،همین الان داشتم با رئیس حرف میزدم،دیگه نمیتونم با تو ام بحث کنم*خیلی عصبی*
عصبی دستشو کشید تا راهشو بکشه بره
پرستار جانگ: باشه من میرم ا.ت،اما یادت باشه که زندگی یه دراما عاشقانه نیست*پوزخند*
رفت و منو با تلنگری که از حرفش خوردم،تنها گذاشت
م...منظورش چی بود؟
دراما ی عاشقانه....منظورش من بودم
ترسیدم....نکنه تغییرات و احساساتی که بعد از دیدنش پیدا کرده بودم ، اسمش....
نکنه رفتارایی که میکردم شبیه یه دراما عاشقانه بود....
توی دلم خنده ی مسخرهای کردم
یعنی من عاشق شدم؟ اونم عاشق یه روانی که کنترلی روی خودش نداره....هه،معلوم که نه...
با صداش قلبم لرزید و رشته افکارم رو پاره کرد...
_فکر میکردم دکترمو عوض کنن ، حداقل یه مرد
نگاهمو دادم بهش...
تمام این مدت ناظر دعوای من با جانگ فقط برای حمایت از خودش بود اما باز تنها چیزی که تحویل این قلب سردرگم میداد نگاه های سرد و بی تفاوت همیشگیش بود....
رفتم سمتشو زنجیر ها رو از دستش باز کردم در همین حین گفتم
+ نمیرم چون روز اول بهت قول دادم که تنهات نمیزارم ، من مثل بعضیا رفیق نیمه راه نیستم ، حالا حالا ها از دست من خلاص نمیشی جئون
#فیککوک
#پارت۱۲
پشت در اتاقش ایستادم
میترسیدم....بعد از اون اتفاق ازش می ترسیدم اما خودم تصمیم گرفته بودم این راهو ادامه بدم پس به خودم اجازه ی اعتراض ندادم...
جراتمو جمع کردمو وارد اتاقش شدم...مثل همیشه رفتم تو اما میدونستم که دیگه اون آدم سابق نمیشم....
پرستار جانگ رو دیدم که سخت مشغول بود...
و بعد جونگ کوک که رو تخت دراز کشیده بود و متوجه حضور من نشده بود...
نگاهی بهش کردم،..
چقدر خاص بود برام ، همیشه تحسینش میکردم درحالی تحسینش میکردم که ازش ضربه خورده بودم ، من حتی با خودمم مشکل دارم
رو به پرستار جانگ کردم
+ چکار میکنی
پرستار جانگ: از اون اولم باید همین کار رو میکردیم*بی تفاوت به ا.ت*
نگاهم خیره موند....
اون داشت دستای کوک رو با زنجیر به تخت می بست...
بایدم اینکار رو میکرد چون از نظر عقلی واقعا امنیت من پیش اون در خطر بود...
اما این روزا منو قلبم کنترل میکرد و اون نمی تونست اون دستا رو که از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده میکرد، تو اون حالت ببینه...
+نیازی نیست...
پرستار جانگ: ببین تو داری توی تیمارستان کار میکنی...اینجا بچهبازی نیست که بخوای هر لحظه تحت تأثیر یهچیزی قرار بگیری و جون خودتو ما رو با وجود این آدمای روانی به خطر بندازی
دیگه داشتم خسته میشدم ، چرا این آدما تا به من میرسیدن میخواستن منو مثل خودشون کنن...
اسم کوک رو میزاشت روانی درحالی که خودش با این افکار خودبینانهاش از همه برای جامعه خطرناکتر بود....
آدمای مثل کوک از این دنیا و آدماش فقط حس درک شدن و دوست داشته شدن میخواستن اما اونا با بی رحمی تمام طردشون کردنو اسمشونو گذاشتن روانی....
هنوز داشت به کارش ادامه میداد...
که دستشو کشیدم
+ دارم میگم بس کن،همین الان داشتم با رئیس حرف میزدم،دیگه نمیتونم با تو ام بحث کنم*خیلی عصبی*
عصبی دستشو کشید تا راهشو بکشه بره
پرستار جانگ: باشه من میرم ا.ت،اما یادت باشه که زندگی یه دراما عاشقانه نیست*پوزخند*
رفت و منو با تلنگری که از حرفش خوردم،تنها گذاشت
م...منظورش چی بود؟
دراما ی عاشقانه....منظورش من بودم
ترسیدم....نکنه تغییرات و احساساتی که بعد از دیدنش پیدا کرده بودم ، اسمش....
نکنه رفتارایی که میکردم شبیه یه دراما عاشقانه بود....
توی دلم خنده ی مسخرهای کردم
یعنی من عاشق شدم؟ اونم عاشق یه روانی که کنترلی روی خودش نداره....هه،معلوم که نه...
با صداش قلبم لرزید و رشته افکارم رو پاره کرد...
_فکر میکردم دکترمو عوض کنن ، حداقل یه مرد
نگاهمو دادم بهش...
تمام این مدت ناظر دعوای من با جانگ فقط برای حمایت از خودش بود اما باز تنها چیزی که تحویل این قلب سردرگم میداد نگاه های سرد و بی تفاوت همیشگیش بود....
رفتم سمتشو زنجیر ها رو از دستش باز کردم در همین حین گفتم
+ نمیرم چون روز اول بهت قول دادم که تنهات نمیزارم ، من مثل بعضیا رفیق نیمه راه نیستم ، حالا حالا ها از دست من خلاص نمیشی جئون
۲.۵k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.