اسم رمان:عشق ممنوعه
اسم رمان:عشق ممنوعه
سومین پارتمونم نشه؟!
پارت ۵۰
که جونکوک گفت:اون چون منو دید ترسید و پرید تو آب و علت ترسیدن کل پری ها از من اینه که یه بار وقتی خواب بودم یکی از پری ها با جادو تبدیل به انسان شده بود و نمیدونم چجوری وارد خونه من شده از اونجایی ک یه گرگم بوی یه پری رو حس کردم بس شب شد خودمو به خواب زدم که اون پری بایه چاقو میخواست منو بکشه ک یهو تبدیل به گرگ شدمو با پنجه هام تیکه تیکه ش کردم و به افرادم گفتم که ببرنش بندازش جلوی پری ها بگن ک هر کس دوست داره مثل این کشته بشه به کشتن پادشاه فکر کنه و از اون به بعد حتی جرعت نگاه کردن تو چشمامو نداره ،وای برگام ریخته بود واقعن همچین کاری رو کرده خیره نگاهش میکردم ک لپمو کشید گفت:اینجوری نکن گوگولی میشی آدم دلش میخواد بخورتت ،گفتم:نه غلط کردم دیگه منو نخور دیگه ،واقعا ترسیده بودم فکر کردم واقعا میخاد بخورتم ک خندید و دوباره یه دایره کشید دوباره یچی گفت که من نشنیدمش و رفتیم داخل دایرهه اینجا همه چی عادی بود گفتم:اینا که عادی ان گفت:نوچ اینا گرگینه ان و البته تعداد کمی ازشون قدرت زیادی دارن منظورم از تعداد کمی اینه ک فقط بعضی هاشو آلفا عن و بعضیاشون نیستن ،و دوباره یه دایره کشید رفتیم توش بازم هیچی نبود گفتم:اینا ک انسانهای عادی ان ،گفت:نه بیبی من اینا خوناشامن ،اوف بیبی گفتنش نگاه کردمش لبخند زدم یهو باز یادم افتاد گرگینه هس سرمو اونوری کردم و لبخندمو خوردم طبق معمول باز دایره کشید رفتیم توش ،و دوباره دایره کشید گفت:اینجا سرزمین جادوگر هاست ،و دوباره دایره گفت:اینجا سرزمین اژدهاس ،ای بابا تموم نمیشه هم حوصله م سر رفته بود هم کنجکاو بودم ببینم بقیه ش چیه هی کلمه ی سلام ارباب سلام سرورم سلام پادشاه تو گوشم میپیچید از بس هر کی میدیدش سلام میکرد........
سومین پارتمونم نشه؟!
پارت ۵۰
که جونکوک گفت:اون چون منو دید ترسید و پرید تو آب و علت ترسیدن کل پری ها از من اینه که یه بار وقتی خواب بودم یکی از پری ها با جادو تبدیل به انسان شده بود و نمیدونم چجوری وارد خونه من شده از اونجایی ک یه گرگم بوی یه پری رو حس کردم بس شب شد خودمو به خواب زدم که اون پری بایه چاقو میخواست منو بکشه ک یهو تبدیل به گرگ شدمو با پنجه هام تیکه تیکه ش کردم و به افرادم گفتم که ببرنش بندازش جلوی پری ها بگن ک هر کس دوست داره مثل این کشته بشه به کشتن پادشاه فکر کنه و از اون به بعد حتی جرعت نگاه کردن تو چشمامو نداره ،وای برگام ریخته بود واقعن همچین کاری رو کرده خیره نگاهش میکردم ک لپمو کشید گفت:اینجوری نکن گوگولی میشی آدم دلش میخواد بخورتت ،گفتم:نه غلط کردم دیگه منو نخور دیگه ،واقعا ترسیده بودم فکر کردم واقعا میخاد بخورتم ک خندید و دوباره یه دایره کشید دوباره یچی گفت که من نشنیدمش و رفتیم داخل دایرهه اینجا همه چی عادی بود گفتم:اینا که عادی ان گفت:نوچ اینا گرگینه ان و البته تعداد کمی ازشون قدرت زیادی دارن منظورم از تعداد کمی اینه ک فقط بعضی هاشو آلفا عن و بعضیاشون نیستن ،و دوباره یه دایره کشید رفتیم توش بازم هیچی نبود گفتم:اینا ک انسانهای عادی ان ،گفت:نه بیبی من اینا خوناشامن ،اوف بیبی گفتنش نگاه کردمش لبخند زدم یهو باز یادم افتاد گرگینه هس سرمو اونوری کردم و لبخندمو خوردم طبق معمول باز دایره کشید رفتیم توش ،و دوباره دایره کشید گفت:اینجا سرزمین جادوگر هاست ،و دوباره دایره گفت:اینجا سرزمین اژدهاس ،ای بابا تموم نمیشه هم حوصله م سر رفته بود هم کنجکاو بودم ببینم بقیه ش چیه هی کلمه ی سلام ارباب سلام سرورم سلام پادشاه تو گوشم میپیچید از بس هر کی میدیدش سلام میکرد........
۱.۷k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.