شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟖
؟: ارباب، گرگینه ها حمله کردن!
_اهههه.. اون عوضی ها چطور جرعت کردن دوباره بیان اینجا!(داد)
"دوباره" ؟
+م..مم..منظورت از.. دوباره.. چیه؟
"فلش بک"
؟: ارباب، گرگینه ها اینجان
"راوی"
همه امادهی جنگ شده بودند...همه بجز جونگ کوک
اون،فقط میخواست از عشقش محافظت کنه
پس،به سرزمین پری ها رفت و به هایری،دختر رویاهاش،همه چیزو گفت
دخت و پسر داشتن باهم فرار میکردن،اما گرگینه ای به دختر حمله کرد و زمانی که دختر چشمانش را باز کرد،هیچکس را نمی شناخت..خوشبختانه، کم کم،حافظه اش برگشت.اما هنوز چیزی را به یاد نیاورده بود..عشقش را! تمام لحظات خوبی و بدی که باهم داشتند،عشق حقیقی بینشون،حالا دختر،حتی اسم عشقش رو به یاد نمیآورد
چهره اش؟ نه.
حتی ذره ای از خاطراتش با پسر را به یاد نیآورد
آن دو،باز هم غریبه شدند!
برای اونا،همه چیز از اول شروع شده بود
"حال"
بالاخره جــ.نگ تموم شد،پسر زخمی شده بود
حال پسر خوب نبود
همه نگران پادشاه آینده سرزمینشون بودن
اما اون فقط به یک چیز فکرد میکرد
معشوقش
اون نگران معشوقِش بود
گرگینه ها،برای بار دوم اونارو از هم جدا کردن
پسر،بدون توجه به زخم هاش به سرزمین گرگینه ها رفت
"از دید جونگکوک"
کل سرزمین و گشتم
اما اونا رو پیدا نکردم
فقط یه جایی مونده که نگشتم
جنگل
بله،در آخر،همونجا پیداشون کردم
+از جون من چی میخواید(ترس)
؟:ما دنبال اون پسریم
_هوییی(داد)
_اون دختر هیچ گناهی نکرده!
_شما دنبال منید!
_ولش کنید.
_بجاش منو بگیرید
+نه جونگکوکا اینکارو نکن...
یکی از اون عوضی ها،با لگد زد توی شکم هایری که باعث شد از درد جیغ بزنه
+اههههه...(گریه)
_به اون کاری نداشته باشید!!!(داد)
یکیشون موهای هایریو گرفت و پرتش کرد روی من
+اهه(جیغ)...
هایریو توی بغلم گرفتم و بوسهی آرومی روی سرش گذاشتم
+جونگکوکا.. ازینجا برو...(آروم)
_من بدون تو هیچ جا نمیرم
+اما کوک...
_ششششش ساکت
ناگهان چیزی به پشتم برخورد و دیگه هیچی نفهمیدم....
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟖
؟: ارباب، گرگینه ها حمله کردن!
_اهههه.. اون عوضی ها چطور جرعت کردن دوباره بیان اینجا!(داد)
"دوباره" ؟
+م..مم..منظورت از.. دوباره.. چیه؟
"فلش بک"
؟: ارباب، گرگینه ها اینجان
"راوی"
همه امادهی جنگ شده بودند...همه بجز جونگ کوک
اون،فقط میخواست از عشقش محافظت کنه
پس،به سرزمین پری ها رفت و به هایری،دختر رویاهاش،همه چیزو گفت
دخت و پسر داشتن باهم فرار میکردن،اما گرگینه ای به دختر حمله کرد و زمانی که دختر چشمانش را باز کرد،هیچکس را نمی شناخت..خوشبختانه، کم کم،حافظه اش برگشت.اما هنوز چیزی را به یاد نیاورده بود..عشقش را! تمام لحظات خوبی و بدی که باهم داشتند،عشق حقیقی بینشون،حالا دختر،حتی اسم عشقش رو به یاد نمیآورد
چهره اش؟ نه.
حتی ذره ای از خاطراتش با پسر را به یاد نیآورد
آن دو،باز هم غریبه شدند!
برای اونا،همه چیز از اول شروع شده بود
"حال"
بالاخره جــ.نگ تموم شد،پسر زخمی شده بود
حال پسر خوب نبود
همه نگران پادشاه آینده سرزمینشون بودن
اما اون فقط به یک چیز فکرد میکرد
معشوقش
اون نگران معشوقِش بود
گرگینه ها،برای بار دوم اونارو از هم جدا کردن
پسر،بدون توجه به زخم هاش به سرزمین گرگینه ها رفت
"از دید جونگکوک"
کل سرزمین و گشتم
اما اونا رو پیدا نکردم
فقط یه جایی مونده که نگشتم
جنگل
بله،در آخر،همونجا پیداشون کردم
+از جون من چی میخواید(ترس)
؟:ما دنبال اون پسریم
_هوییی(داد)
_اون دختر هیچ گناهی نکرده!
_شما دنبال منید!
_ولش کنید.
_بجاش منو بگیرید
+نه جونگکوکا اینکارو نکن...
یکی از اون عوضی ها،با لگد زد توی شکم هایری که باعث شد از درد جیغ بزنه
+اههههه...(گریه)
_به اون کاری نداشته باشید!!!(داد)
یکیشون موهای هایریو گرفت و پرتش کرد روی من
+اهه(جیغ)...
هایریو توی بغلم گرفتم و بوسهی آرومی روی سرش گذاشتم
+جونگکوکا.. ازینجا برو...(آروم)
_من بدون تو هیچ جا نمیرم
+اما کوک...
_ششششش ساکت
ناگهان چیزی به پشتم برخورد و دیگه هیچی نفهمیدم....
۵.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.