پارت ۱۰
با شرم زمزمه کرد.
– میشه اجازه بدید که من بخوابم؟
فرید سری چپ و راست کرد و در صورتش فوت کرد.
– یه چیز دیگه بپوش دختر… نمیخوام اذیتت کنم.
لبخند زد.
– به خانوادهتون چی میگید؟ مادرتون به من گفتن باید حتما بهشون دستمال بدیم.
حینِ صحبت کردن لبهایش میلرزید و به سختی جلودارِ اشکش شده بود.
فرید اشاره کرد دراز بکشد.
– دراز بکش..
دخترک با همان ناراحتی دراز کشید و فرید ملافه رویش کشید.
– هرچی گفتن بگو فرید اجازه نداده… باشه دختر؟
لبخند زد.
– چشم.
با حسرت نفسش را رها کرد و به سوی در رفت.
قبل از اینکه بیرون برود، به سمتِ غزل برگشت.
– دوتا آه و ناله کن شک نکنن.
لب گزید.
– آقا فرید!
فرید قهقهه زد.
– شوخی کردم. لازم نیست به کسی جوابی پس بدی، تو زن منی و کسی نباید درمورد مسائل خصوصی و زناشویی ما سوالی بپرسه. هرکس هم حرفی زد، میگی فرید خواسته پیش کسی چیزی بازگو نکنم.
قدرشناسانه به رویش لبخند زد و فرید اتاق را ترک کرد. با حسرت چشم بست.
– چقد دلم برای خونهی عمو تنگ شده…
با نارضایتی به لباسش نگاهی انداخته و با خستگی کامل دراز کشید و چشم روی هم نهاد. خستگی و خواب چنان سریع به چشمهایش غلبه کرد که اصلا متوجه نشده بود چه زمانی فرید برگشته بود.
°•°•°•°•°•°|
نیمه های شب بود که با صدای گریهی کودکی چشمهایش باز شد و متعجب چشم گشود.
با دیدن فرید که داشت فرهام را در آغوش آرام میکرد، چشم تنگ کرد.
– چی شده آقا فرید؟
– بچه ناآرومی میکنه.
دخترک ملافه را کنار زد و در تاریکی و روشنی اتاق به سوی آنها رفت.
فرید جلوی پنجره بود و نور چراغ های حیاط کمی آن سمت را روشن کرده بود.
نگاهی بر فرهام انداخته و مردد دست جلو برد.
– میتونم بغلش بگیرم؟
فرید بدون هیچ حرفی کودکش را دستش سپرد.
– عادت نداره بغل کسی جز من و پرستارش اروم بگیره.
غزل اما با دقت خم شد و چیزهایی را دم گوش بچه زمزمه کرد و به آرامی در آغوشش تکانش داد.
– فکر کنم این بچه تبش داره بازم بالا میره آقا… تب سنج دارید؟
متعجب نگاهش کرد و زمزمه کرد.
– میارمش..
به اتاق پسرش رفته و تب سنج را برداشته و به آرامی به اتاق خودشان برگشت.
برق را زد که متوجه شد غزل روی تخت نشسته و فرهام را هم در آغوشش به آرامی تکان میدهد.
پسرکش کمی آرام شده بود و تنها گاهی میان خواب و بیداری گریهی کوتاهی میکرد.
لبخند زد.
– تب داره؟
غزل سری تکان داد.
– فکر کنم از بس گریه کرده بود بدنش داغ شده بود یکمی، بهتره…
کنارش نشسته و به نیم رخش نگاه دوخت.
– زیاد به پسرم نزدیک نشو!
غزل متعجب به سمت فرید برگشت.
– من!
– اره.. نمیخوام بچه جز خودم به کسی عادت کنه.
غزل لبخند غمگینی زده و به آغوشش اشاره کرد.
– میشه اجازه بدید که من بخوابم؟
فرید سری چپ و راست کرد و در صورتش فوت کرد.
– یه چیز دیگه بپوش دختر… نمیخوام اذیتت کنم.
لبخند زد.
– به خانوادهتون چی میگید؟ مادرتون به من گفتن باید حتما بهشون دستمال بدیم.
حینِ صحبت کردن لبهایش میلرزید و به سختی جلودارِ اشکش شده بود.
فرید اشاره کرد دراز بکشد.
– دراز بکش..
دخترک با همان ناراحتی دراز کشید و فرید ملافه رویش کشید.
– هرچی گفتن بگو فرید اجازه نداده… باشه دختر؟
لبخند زد.
– چشم.
با حسرت نفسش را رها کرد و به سوی در رفت.
قبل از اینکه بیرون برود، به سمتِ غزل برگشت.
– دوتا آه و ناله کن شک نکنن.
لب گزید.
– آقا فرید!
فرید قهقهه زد.
– شوخی کردم. لازم نیست به کسی جوابی پس بدی، تو زن منی و کسی نباید درمورد مسائل خصوصی و زناشویی ما سوالی بپرسه. هرکس هم حرفی زد، میگی فرید خواسته پیش کسی چیزی بازگو نکنم.
قدرشناسانه به رویش لبخند زد و فرید اتاق را ترک کرد. با حسرت چشم بست.
– چقد دلم برای خونهی عمو تنگ شده…
با نارضایتی به لباسش نگاهی انداخته و با خستگی کامل دراز کشید و چشم روی هم نهاد. خستگی و خواب چنان سریع به چشمهایش غلبه کرد که اصلا متوجه نشده بود چه زمانی فرید برگشته بود.
°•°•°•°•°•°|
نیمه های شب بود که با صدای گریهی کودکی چشمهایش باز شد و متعجب چشم گشود.
با دیدن فرید که داشت فرهام را در آغوش آرام میکرد، چشم تنگ کرد.
– چی شده آقا فرید؟
– بچه ناآرومی میکنه.
دخترک ملافه را کنار زد و در تاریکی و روشنی اتاق به سوی آنها رفت.
فرید جلوی پنجره بود و نور چراغ های حیاط کمی آن سمت را روشن کرده بود.
نگاهی بر فرهام انداخته و مردد دست جلو برد.
– میتونم بغلش بگیرم؟
فرید بدون هیچ حرفی کودکش را دستش سپرد.
– عادت نداره بغل کسی جز من و پرستارش اروم بگیره.
غزل اما با دقت خم شد و چیزهایی را دم گوش بچه زمزمه کرد و به آرامی در آغوشش تکانش داد.
– فکر کنم این بچه تبش داره بازم بالا میره آقا… تب سنج دارید؟
متعجب نگاهش کرد و زمزمه کرد.
– میارمش..
به اتاق پسرش رفته و تب سنج را برداشته و به آرامی به اتاق خودشان برگشت.
برق را زد که متوجه شد غزل روی تخت نشسته و فرهام را هم در آغوشش به آرامی تکان میدهد.
پسرکش کمی آرام شده بود و تنها گاهی میان خواب و بیداری گریهی کوتاهی میکرد.
لبخند زد.
– تب داره؟
غزل سری تکان داد.
– فکر کنم از بس گریه کرده بود بدنش داغ شده بود یکمی، بهتره…
کنارش نشسته و به نیم رخش نگاه دوخت.
– زیاد به پسرم نزدیک نشو!
غزل متعجب به سمت فرید برگشت.
– من!
– اره.. نمیخوام بچه جز خودم به کسی عادت کنه.
غزل لبخند غمگینی زده و به آغوشش اشاره کرد.
۱.۶k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.