دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part23
"ویو تهیونگ"
جونگ کوک هیچ حرفی نمیزد،یا اهنگ گوش میکرد،یا یک جا مینشست و به یه نقطه خیره میشد...اون حتی گریه هم نمیکرد:)
خونش، وایب مزخرفی میداد که من ازش متنفر بودم!
رفتم توی اتاق هانول
دیدم جلوی اینه است...
کت و شلوار دامادی شو پوشیده بود
و وقتی من و دید لبخند زد
جونگ کوک:بهم میاد؟(خنده)
تهیونگ:جونگ کوک...
جونگ کوک:چه شب خوبی بود!من...اون شب،برای اولین بار از ته دلم خندیدم و خوشحالی رو حسش کردم توی اعماق وجودم...قرار بود یه زندگی فوق العاده با هانول داشته باشم،بعد اون همه اتفاقی که برامون افتاد...یه ارامش خاص توی زندگیمون نیاز داشتیم!
و بعدش دستش و محکم زد توی اینه و خون روی شیشه خورده ها و دستش جا خوش کرد
و داد زد...جوری که شیشه ها به لرزش در اومد،جوری که ته دلم خالی شد...و قلبم سوخت:)!
جونگ کوک:که اون آل عوضی نزاشت!
اخم کرد،و دستش و کشید روی پیشونیش
اشک هاش خشک شده بود؟یا دیگه نمیتونست گریه کنه؟شایدم نمیخواست!
میتونستم بغض رو توی صداش احساس کنم...
ولی خب!
هیچ اشکی از چشماش نمیومد و این نگران کننده بود
جونگ کوک:برو از اتاق بیرون تهیونگ،بزار تنها باشم
و این جمله رو انقدر اروم گفت...که دلم تنگ شد،برای اون خون اشام قبلی
برای کسی که همیشه فکرش این بود که کارهام و تلافی کنه...و کلی بهم بخنده!
برای کسی که به تنها چیزی که توی مغزش نمیرفت و معنیش و نمیدونست...عشق بود!
زبونم توی دهنم چرخید و سوال احمقانه ای رو ازش پرسیدم!مثل خودش اروم ...مثل خودش بی تفاوت
تهیونگ:حالت....خوبه؟
با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد..
یکم مکث کرد
چند بار دهنش و باز و بسته کرد
انگار میخواست داد بزنه
انگارمیخواست یه حرفی رو بگه اما نمیتونست...
ولی به جاش،با صدای که سعی میکرد کنترلش کنه گفت"باید خوب باشم؟"
هیچی نگفتم
یعنی حرفی نداشتم که بگم!
من فقط میخواستم که باهاش حرف بزنم...ولی انگار دوباره گند زدم!
از اتاق اومدم بیرون..
رفتم سمت ساک ام
حوله رو ورداشتم و رفتم توی حموم
دوش اب گرم و باز کردم
دستام مشت شده بود
اشکام میریخت
چرا زندگیم تمومی نداره؟
من اگه نخوام عمر جاودانه نداشته باشم کی رو باید ببینم؟؟؟
کم سختی کشیدم توی این زمان؟
کم غصه خوردم؟
اما...الان یه فکر متفاوت دارم!
میخوام بگم،خوش به حال بورام که مرد و این روزا رو ندید
درسته که من و دوست نداشت..
درسته که با رفتنش گند زده به زندگیم..
ولی...
این و میدونم که من واقعا عاشق بورام بودم و بورام هم همونقدر جونگ کوک و دوست داشت...و جونگ کوک هم به همون اندازه عاشق هانول بود..
و عشق بورام هیچ چیز و عوض نمیکرد درست مثل عشق من
و اگه بود الان فقط زجر میکشید،مثل من....
و اگه بود و حال الان جونگ کوک رو میدید،روزی ده هزار بار ارزوی مرگ میکرد،درست مثل من:)!
#part23
"ویو تهیونگ"
جونگ کوک هیچ حرفی نمیزد،یا اهنگ گوش میکرد،یا یک جا مینشست و به یه نقطه خیره میشد...اون حتی گریه هم نمیکرد:)
خونش، وایب مزخرفی میداد که من ازش متنفر بودم!
رفتم توی اتاق هانول
دیدم جلوی اینه است...
کت و شلوار دامادی شو پوشیده بود
و وقتی من و دید لبخند زد
جونگ کوک:بهم میاد؟(خنده)
تهیونگ:جونگ کوک...
جونگ کوک:چه شب خوبی بود!من...اون شب،برای اولین بار از ته دلم خندیدم و خوشحالی رو حسش کردم توی اعماق وجودم...قرار بود یه زندگی فوق العاده با هانول داشته باشم،بعد اون همه اتفاقی که برامون افتاد...یه ارامش خاص توی زندگیمون نیاز داشتیم!
و بعدش دستش و محکم زد توی اینه و خون روی شیشه خورده ها و دستش جا خوش کرد
و داد زد...جوری که شیشه ها به لرزش در اومد،جوری که ته دلم خالی شد...و قلبم سوخت:)!
جونگ کوک:که اون آل عوضی نزاشت!
اخم کرد،و دستش و کشید روی پیشونیش
اشک هاش خشک شده بود؟یا دیگه نمیتونست گریه کنه؟شایدم نمیخواست!
میتونستم بغض رو توی صداش احساس کنم...
ولی خب!
هیچ اشکی از چشماش نمیومد و این نگران کننده بود
جونگ کوک:برو از اتاق بیرون تهیونگ،بزار تنها باشم
و این جمله رو انقدر اروم گفت...که دلم تنگ شد،برای اون خون اشام قبلی
برای کسی که همیشه فکرش این بود که کارهام و تلافی کنه...و کلی بهم بخنده!
برای کسی که به تنها چیزی که توی مغزش نمیرفت و معنیش و نمیدونست...عشق بود!
زبونم توی دهنم چرخید و سوال احمقانه ای رو ازش پرسیدم!مثل خودش اروم ...مثل خودش بی تفاوت
تهیونگ:حالت....خوبه؟
با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد..
یکم مکث کرد
چند بار دهنش و باز و بسته کرد
انگار میخواست داد بزنه
انگارمیخواست یه حرفی رو بگه اما نمیتونست...
ولی به جاش،با صدای که سعی میکرد کنترلش کنه گفت"باید خوب باشم؟"
هیچی نگفتم
یعنی حرفی نداشتم که بگم!
من فقط میخواستم که باهاش حرف بزنم...ولی انگار دوباره گند زدم!
از اتاق اومدم بیرون..
رفتم سمت ساک ام
حوله رو ورداشتم و رفتم توی حموم
دوش اب گرم و باز کردم
دستام مشت شده بود
اشکام میریخت
چرا زندگیم تمومی نداره؟
من اگه نخوام عمر جاودانه نداشته باشم کی رو باید ببینم؟؟؟
کم سختی کشیدم توی این زمان؟
کم غصه خوردم؟
اما...الان یه فکر متفاوت دارم!
میخوام بگم،خوش به حال بورام که مرد و این روزا رو ندید
درسته که من و دوست نداشت..
درسته که با رفتنش گند زده به زندگیم..
ولی...
این و میدونم که من واقعا عاشق بورام بودم و بورام هم همونقدر جونگ کوک و دوست داشت...و جونگ کوک هم به همون اندازه عاشق هانول بود..
و عشق بورام هیچ چیز و عوض نمیکرد درست مثل عشق من
و اگه بود الان فقط زجر میکشید،مثل من....
و اگه بود و حال الان جونگ کوک رو میدید،روزی ده هزار بار ارزوی مرگ میکرد،درست مثل من:)!
۳.۲k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.