p:13 بلکتن
لیسا: تو فقط یه آدمی حتی انسان هام اشتباه میکنن دیگه چه برسه به آدما، رزی تو ادمی احساسات داری ریسک پذیری و کلی چیز دیگه پس وقتی اشتباهی کردی یا از کرده خودت پشیمونی خودت رو سرزنش نکن تو آدمی و خطا کار چون احساسات داری، تو بشرطی که دیگه گناهکار نیستی که دیگه اون اشتباه رو انجام ندی یا ازش درس عبرت گرفته باشیو جبران کنی
رزی: چیکار کنم تو بگو چجوری جبران کنم
لیسا: دوسش داری؟
رزی تو بهت قرار گرفت، غرق افکارش شد
رزی: من...من...نمیدونم
لیسا: تو حتی با خودت چند چند نیستی چطور میخوای جبران کنی
رزی: باید بهش فکر کنم نمیتونم الان بگم
رزی به سمت اتاق بلک پینک رفت، منم از بالکن رفتم تو به سمت پله مارپیچی که کوکی ازش اومد بالا مچ دستم رو گرفت
کوک: نونا، باهاش حرف زدم و فکر میکنم رزی خیلی زیاد روی کرده
لیسا: ایگو، دو تا مطلب بهت بگم، مطلب اول درسته رزی مغرور شده ولی اون یه آدمه و سرشار از احساسات پس طبیعیه گمراه بشه، مطلب دوم نگو نونا احساس میکنم خیلی سنم بالاست
کوک لبخندی زد و گفت
کوک:باشه نونا
لیسا: یا جئون جانگ کوک
کوک: طولانی نیست
با قیافه متفکر گفتم
لیسا: چرا خیلی
کوک: پس همون کوکیا یا کوکی، خوبه؟
با حالتی که انگار گنج کشف کرده گفتم
لیسا: کوکی
کوک با لبخند به خیره شده گفت
کوک: جونم
لیسا: میگم کوکی به یاد شیرینی کوکی
یهدفعه قیافش پوکر فیس شد، میدونم زدم تو پرش
کوک: حالا چیز دیگه ای نبود به یادش بگی
لیسا:کوکی فکر نمیکنی یکم طولانی شد
دست پاچه دستش کشید
کوک: عا ببخشید، برو با جیمینا حرف بزن
به سمت حموم رفت منم به سمت سالن پایین بچه هارو دیدم که کلافه حرف میزدن، بی توجه به اونا دستم رو به دست گیره در ورودی سال گرفتم که صدای جیسو متوقفم کرد
جیسو: چی گفت
لیسا: چیزی نمیگه
در سالن رو باز کردم از ویلا خارج شدم دیدم جیمین تو الاچیق نشسته، رفتم سمتش کنارش نشستم
جیمین: تو چی قضاوت میکنی
لیسا: من قضاوت نمیکنم، درک میکنم، و حالا رزی مغرور شده بود ...
جیمین: خواهش میکنم ازش طرفداری نکن
لیسا: من ازش طرفداری نمیکنن حقیقت رو میگم پس بدون تعصب پیش برین، توهم مغرور شدی نه
جیمین: معلوم که نه
لیسا: تو هنوز دوسش داری
جیمین با بهت بهم خیره شد
لیسا: هنوز دوسش داری تو آدمی نیستی که انتقام نگیری، رزی بهم گفت که هرشب با فکر اینکه انتقام بگیری عذاب میکشید ولی هیچ وقت انتقام نگرفتی
جیمین: هرکسی انتقام نگیره یعنی طرف رو دوست داره؟
لیسا: اره این مهم ترین دلیل، جدا از اون اون لحضه آخر
مکث کردم و دوباره ادامه دادم
لیسا:رزی گفت اگه به این جا نمیرسیدی بازم میگفتی احساس پوچ بی ارزش؟ جوابشو ندادی اون حرف برای تو مثل یه جور شوک بود که به خودت بیایی
جیمین سرشو انداخت پایین
رزی: چیکار کنم تو بگو چجوری جبران کنم
لیسا: دوسش داری؟
رزی تو بهت قرار گرفت، غرق افکارش شد
رزی: من...من...نمیدونم
لیسا: تو حتی با خودت چند چند نیستی چطور میخوای جبران کنی
رزی: باید بهش فکر کنم نمیتونم الان بگم
رزی به سمت اتاق بلک پینک رفت، منم از بالکن رفتم تو به سمت پله مارپیچی که کوکی ازش اومد بالا مچ دستم رو گرفت
کوک: نونا، باهاش حرف زدم و فکر میکنم رزی خیلی زیاد روی کرده
لیسا: ایگو، دو تا مطلب بهت بگم، مطلب اول درسته رزی مغرور شده ولی اون یه آدمه و سرشار از احساسات پس طبیعیه گمراه بشه، مطلب دوم نگو نونا احساس میکنم خیلی سنم بالاست
کوک لبخندی زد و گفت
کوک:باشه نونا
لیسا: یا جئون جانگ کوک
کوک: طولانی نیست
با قیافه متفکر گفتم
لیسا: چرا خیلی
کوک: پس همون کوکیا یا کوکی، خوبه؟
با حالتی که انگار گنج کشف کرده گفتم
لیسا: کوکی
کوک با لبخند به خیره شده گفت
کوک: جونم
لیسا: میگم کوکی به یاد شیرینی کوکی
یهدفعه قیافش پوکر فیس شد، میدونم زدم تو پرش
کوک: حالا چیز دیگه ای نبود به یادش بگی
لیسا:کوکی فکر نمیکنی یکم طولانی شد
دست پاچه دستش کشید
کوک: عا ببخشید، برو با جیمینا حرف بزن
به سمت حموم رفت منم به سمت سالن پایین بچه هارو دیدم که کلافه حرف میزدن، بی توجه به اونا دستم رو به دست گیره در ورودی سال گرفتم که صدای جیسو متوقفم کرد
جیسو: چی گفت
لیسا: چیزی نمیگه
در سالن رو باز کردم از ویلا خارج شدم دیدم جیمین تو الاچیق نشسته، رفتم سمتش کنارش نشستم
جیمین: تو چی قضاوت میکنی
لیسا: من قضاوت نمیکنم، درک میکنم، و حالا رزی مغرور شده بود ...
جیمین: خواهش میکنم ازش طرفداری نکن
لیسا: من ازش طرفداری نمیکنن حقیقت رو میگم پس بدون تعصب پیش برین، توهم مغرور شدی نه
جیمین: معلوم که نه
لیسا: تو هنوز دوسش داری
جیمین با بهت بهم خیره شد
لیسا: هنوز دوسش داری تو آدمی نیستی که انتقام نگیری، رزی بهم گفت که هرشب با فکر اینکه انتقام بگیری عذاب میکشید ولی هیچ وقت انتقام نگرفتی
جیمین: هرکسی انتقام نگیره یعنی طرف رو دوست داره؟
لیسا: اره این مهم ترین دلیل، جدا از اون اون لحضه آخر
مکث کردم و دوباره ادامه دادم
لیسا:رزی گفت اگه به این جا نمیرسیدی بازم میگفتی احساس پوچ بی ارزش؟ جوابشو ندادی اون حرف برای تو مثل یه جور شوک بود که به خودت بیایی
جیمین سرشو انداخت پایین
۲.۸k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.